روزانه ها

روزانه های منه دیگه

روزانه ها

روزانه های منه دیگه

عقب افتاده!

سرم در حد تیم ملی شلوغه. هفته ی پیش فقط چند ساعت توی خونه بودم. 2 روز تهران بودم و 2 روز توی بیمارستان و خونه ی داداش واسه بچه داری. از همه چیز عقب افتادم. امروز یه کم بهتر بود. چند تا کارام رو پیش بردم ولی هنوز عقبم. برام دعا کنید. خیلی برنامه دارم که همشون دچار تاخیر شدید شدن.

بعد از مدت ها...

دلم خیلی هوای اینجا رو می کرد. هی می خواستم بیام اینجا و بنویسم ولی خیلی درگیر بودم. 

  1. اول از همه داداش علی که افتاده تو خط! فهمیدنش واسه من که تقریبا توی خونه نقش مامان را دارم خیلی سخت نبود ولی کنار اومدن باهاش وحشتناک بود. چند شب تا صبح بیدار بودم انقد اشک ریختم و از مامانی کمک خواستم تا بالاخره خودش به صرافت افتاد و از زهرا خانوم گفت. دیدمش. ای بدک نبود.
  2. حال آرتا خیلی بد بود. مشکوک می زد. از خیلی وقت پیش نگرانش بودم. ولی بهش مطمئن بودم. باور داشتم اشتباه نمی کنه. مشکوک می زد. نگرانش بودم. خواب دیدم. طفره رفت. از حال بدش خیلی بهم گیر می داد. منم که باز سگ شده بودم. (اگه دقت کنید فاصله ی سگ شدن ها 28 روزه دیگه علتش توضیح نداره!!!) باز اشک ریختم. باز دعوا کردم.تا اینکه شنبه فهمیدم آرتا چه گندی زده. عصبی بودم. آخه این مردم دون چقد ادعا دارن؟ اون موقع که این گندو زده، همون موقع که منو به جرم مادر کشی، به جرم عدم ناراحتی .............. همون موقع که توی اتوبوس دیگه نفسم بالا نمی اومد، قلبم وایساده بود، همون موقع که بهم تهمت زدن چون مامانم مرده ول................ ولی حالا وقت این حرفا نبود. هیچ کسو نداشت جز خدا، اون مردیکه و من! بگذریم. فعلا به خیر گذشته. هر چند دیشب مردم و زنده شدم. نمی دونم اگه ایلیا نبود باید چی کار می کردم.
  3. اگه گفتین امروز کیو دیدم؟! داشتم می اومدم خونه توی اتوبوس بودم، یکی رو دیدم که از پشت شبیه آرامش بود. صورتش نه. یه کم اومدم جلوتر. از اتوبوس پیاده شدم. خودش بود! از سر خیابون داشت وارد می شد. همان لباس زرشکی خوشگله رو پوشیده بود. شلوار و کفشش نو بود. سرمو انداختم زیرو رد شدم. بازم التماس رو توی نگاهش حس کردم. اجازه ندادم حرف بزنه زود رد شدم. بدنم یاری نمی کرد. به زور پاهامو می کشیدم رو زمین جونم بالا اومده بود.   
  4. چند روز پیش یه خواستگاری زنگ زد خونمون. طرف 57ی بود. به درد من که نمی خورد با کلی سال تفاوت سنی. قرار شد بیان برا آرتا. من با مامان طرف قرار مدار گذاشتیم که بیان خونمون. وقتی اومدن مامان پسره گفت: "من با شما حرف می زدم؟ تو خونه گفتم طفلی کم سن و ساله ولی چقد قشنگ قرار خواستگاری گذاشت!" بابا کلی اخم کرد. ازقضا طرف همکار آبجی مینا در اومد. آبجی مینا هی زنگ می زد و نظر منو می پرسید. بازم زنگ زدن و بازم خودم حرف زدم. با آبجی مینا اینا رفته بودیم پارک بازم داشت بهم راجع به طرف اطلاعات می داد. گفتم هرچی به آرتا می گم جواب تلفن هاشونو بده گوش نمی کنه! مینا ناراحت شد. با بابا کلی مشورت کردن و به من گفتن از این به بعد به خواستگارا شماره موبایل مینا رو می دیم می گیم با خواهر بزرگترمون حرف بزنن. گفتم چه طور واسه همه حمالی ها جای مامانتونو دارم واسه این نه!!! گفتن رسم و رسوم داره! گفتم ای بابا! چه فرقی بین مینا و من هست؟ بعد از کلی گیسو گیس کشی فهمیدیم بابا و مینا فکر می کنن خواستگار واسه منه!!!! یعنی عروس خانوم خودش قرار و مدار خواستگاری گذاشته.
  5. امتحان قرانم (سوره غافر) رو بیست گرفتم. یعنی مامانی از من راضی هست؟  
  6. کامنتهایی که تبلیغ نباشن تایید می شن لطفا برداشت خاصی نکنید! 
  7. آقا خدا خیلی چاکریم.