-
پست آخر
شنبه 1 خرداد 1389 15:56
اینجا رو دوست دارم پس حذفش نمی کنم. شاید اومدم کم کم آرشیوم رو هم بردم. شایدم آرشیوم بمونه همین جا. دیگه اینجا مال من نیست پس تاییدیه نظرات رو برداشتم. خوش باشید. فعلا
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 اردیبهشت 1389 23:09
نمی دونم چی بشه ولی احتمالا کلا رویه ی وبلاگ نویسیم رو عوض می کنم. شایدم یه کوچ کوچولو کردم.
-
کمبود عاطفه
پنجشنبه 23 اردیبهشت 1389 09:03
اون شب انقد احساس کمبود عاطفه می کردم که تا صبح همش خواب می دیدم که ایلیا که کنارم خوابیده، سرشو بلند می کنه می پرسه خوشگله من چه طوره؟ بعد نوشت: کامنتی که حذف شد به نظرم دخالت توی زندگی شخصیم بود. من رویه ام رو تغییر می دم!
-
دلم خیلی گرفته
سهشنبه 21 اردیبهشت 1389 21:34
با این حال و روزم بلند شدم با دوستم رفتم بیرون. دلم می خواست یکی باشه به حرفام گوش بده ولی اون به جز شناخت شوهرش و دوست دختراش نمی خواست راجع به هیچی دیگه حرف بزنه. با یه حال خراب تر رفتم دانشگاه. به خاطر سمینارم و پایان نامه ام حسابی نگران هستم و استرس دارم. اینترنت بخش بازیش گرفته بود. یه فایل فسقلی رو نمی تونستم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 اردیبهشت 1389 22:30
این سه روزه همش ساعت 6 بیدار شدم رفتم دانشگاه تا ساعت 7 شب. شب هم تا اومدم به خودم بیام ساعت شده بوده 12. اینه که حسابی خسته ام. واااااای کلی فیلم دیدم. یه فیلم آمریکایی هم دیدم به اسم love in time of cholera خیلی از لحاظ ساختار فیلم چیز خاصی نبود ولی خب برا من که تازه فیلم دیدنو شروع کردم تازگی داشت. برام دعا کنید....
-
خودم جان
شنبه 18 اردیبهشت 1389 19:21
اون لحظه توی آینده که با افتخار برام می گی که سربلند از این امتحان اومدی بیرون، خیلی شیرین خواهد بود. به من این شیرینی رو خواهی بخشید آرمیتا جان؟ می دونم از پسش بر می آی. تو آزادی بیشتر از هر کس که فکرشو کنی. از این آزادی به چه منظور استفاده خواهی کرد؟ می دونم حافظه ات عالیه ولی سعی کن فراموشش کنی. تو رو هم دوست دارم...
-
فرهنگ فیلم دیدن
جمعه 17 اردیبهشت 1389 17:47
از وقتی اون بحث کذایی بینمون شده دلم می خواد یه جوری این نقطه ضعفو کم رنگ تر کنم. نمی خوام از خودم دور بشم می خوام در عین حال که خودم هستم از اون ضعف هم خبری نباشه. دیشب فیلم slumdog millionaire رو دیدم. امروز هم دارم 21 grams رو می بینم. نمی دونم چقد کارم درسته. نمی خوام از خودم دور بشم در عین حال نمی خوام کسی از من...
-
سرک کشیدن های ایرونی
پنجشنبه 16 اردیبهشت 1389 21:16
رضا زنگ زد و گفت یه قرار با بچه ها بذار فردا بریم بیرون. شیراز قشنگ شده، ما هم خیلی وقته دور هم جمع نشدیم. به بچه ها خبر دادم و باهاشون هماهنگ کردم ولی خودم نمی تونستم تو جمعشون حاضر بشم، چه جوری باید واسشون توضیح بدم جدا شدم؟ چه فکری می کنن؟ دلیلمو نمی تونم توضیح بدم. شاید بتونم هیچی نگم فقط سر تکون بدم ولی اگه قبلا...
-
زنده کش مرده پرست
چهارشنبه 15 اردیبهشت 1389 21:07
یه پست در این مکان قرار می گیرد فقط خواستم بگم که خالی شم! آرتا داشت آجیل بین من و علی تقسیم می کرد، بابا گفت برا من هم بذاریدا! آرتا گفت مگه ما تو زندگی تو سهمی داریم؟! بابا دیگه هیچی نگفت. علی گفت بابام تا بندر عباس رفته بود و برگشته بود ولی بیسکویت های ناهارشو واسه ما هم آوروده بود! آرتا گفت بیسکوییت چیزی نیست اگه...
-
تفریح سالم
چهارشنبه 15 اردیبهشت 1389 17:28
اون روز با ندا نشسته بودیم توی مرکز کامپیوترمون. خودمون دو تا بودیم با دوتا خانوم دیگه. تازه از پیش دکتر برگشته بودیم و حسابی خورده بود توی ذوقمون. آخه من یه نکته ای رو چند روز پیش به دکتر گفتم، دکتر گفت نه فرقی نمی کنه. بهش اعتنا نکردم و خودم تستش کردم. یه خرده اوضاع خوب پیش رفت خیال ورمون داشت که ما یه چیزی فهمیدیم...
-
چقد ازت دورم
سهشنبه 14 اردیبهشت 1389 14:18
توی اتوبوس یه پسره رو دیدم که خیلی توجهم رو جلب کرد. یه پسره با پوست سبزه و چشمای ... شبیه خودت بود اون موقع که هنوز به اندازه ی حالا قیافه ات مردونه نشده بود. ادا هاش منو برد به اون شب اولی که دیدمت. زیر پل پارک وی اون موقع که دیگه حسابی دیرم شده بود و خوابگاه راهم نمی دادن و ماشین گیرمون نمی اومد. انقد دوست داشتنی...
-
لبخند لطفا
دوشنبه 13 اردیبهشت 1389 20:13
شنبه بعد اون بحث ها دیگه نمی خواستم توی بخش آفتابی بشم منم رفتم توی اتاق استاد راهنمام. دکتر کار داشت رفت من توی اتاق تنها بودم. تلفن داخلی زنگ زد، اول خواستم بر ندارم بعد گفتم شاید خود دکتر باشه، گوشی رو برداشتم. رییس بخشمون بود. گفت جناب دکتر فلانی؟ موندم یعنی این چه جوری نفهمید من خانم هستم و نمی تونم دکتر باشم!!!...
-
غافل گیری روز معلم
یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 22:49
سومین پست امشب: چند وقته دلم می خواست برا اتاق استاد راهنمام یه ظرف شکلات خوری بخرم. مخصوصا وقتی شد هیات علمی دانشگاه. امروز صبح اول وقت رفتم یه ظرف خوشگل خریدم. یه سبد دسته داره بلور هست که روش گل های رز قرمز کار شده. اومدم خونه که کادوش کنم دیدم کاغذ کادو هام خیلی جینگولیه!! رفتم حمام بعدشم تیپ زدم یه آرایش کوچلو هم...
-
دوستی تحت عنوان خاله خرسه (2)
یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 22:38
ولی اون خانم L از کی فهمیده بود؟! امروز توی راه دیدمش. بهش گفتم بحث زندگی منو تموم کنید. گفت من فقط از M شنیدم تو جدا شدی دیگه به هیچ کس نگفتم. من باور نکردم. گفت چرا به N گفتی؟ اون یه چیزایی از من می دونه نکنه بره پخش کنه؟ گفتم واقعا که! موقع پخش زندگی شخصی من نگفتی شاید آرمیتا نخواد کسی بدونه که خودش نمی گه بعد حالا...
-
دوستی تحت عنوان خاله خرسه (1)
یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 22:37
اونوقتا که داشتم از آرامش جدا می شم حالم خیلی خراب بود. نمی تونستم واسه کسی حرف بزنم. واسه ایلیا و آرتا هم که حرف می زدم دعوام می کردن. دیگه توی خونه نمی موندم. می رفتم خوابگاه پیش یکی از هم دوره ای هام (M) که هم اتاقیش اصلا نبود. بهم خیلی لطف داشتن. یه کلید اتاق رو به من داده بودن. یه شب توی حیاط خوابگاه ازم پرسید...
-
روز جمعه ی خود را چگونه خواهید گذراند؟
جمعه 10 اردیبهشت 1389 17:57
نمی دونم وقتی رفتم توی خونه ی خودم جمعه ها رو چه جوری بگذرونم؛ ولی چیزی که هست می دونم از اینکه جمعه بشینیم توی خونه و مهمون نداشته باشیم متنفرم. جمعه تنها گذروندن واقعا وحشتناکه. دوست دارم جمعه که می شه خواهر و برادرام بچه ها رو بردارن و بیان و دور هم جمع باشیم. یه جمع صمیمی که همه خوشن، بچه ها می دون دور خونه و سر و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 اردیبهشت 1389 11:33
حالم از همه ی مردا بهم می خوره! هیچ فرقی نمی کنه همتون عین همین! یه مشت چش چرون که جز به اون عضو 15 سانتی و بر آورده شدن نیاز هاش به هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کنین. بعد من باید خودمو توی 8 لا بپیچم که نکنه شما دچار درد نشید و به گناه نیفتین! عجب جمعه ای خواهد شد، جمعه ای که با این موضوع شروع بشه!!!!!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 اردیبهشت 1389 20:43
چرا دخترای ما قبل از اینکه فرهنگ مسواک زدن و رعایت بهداشت رو یاد بگیرن، آرایش کردن را یاد می گیرن؟ چقد صحنه ی چندشیه که پوست صورتتو با پنکیک اتود حسابی بتونه کنی، چشماتو هم با ریمل هزار و یک مژه حسابی سیاه کنی. یه حجم دهنده ی حسابی هم به لبات بمالونی ولی موقع خنده هات زردی دندونات وحشتناک توی ذوق بزنه! پی نوشت: چقد...
-
من برگشتم
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1389 16:21
امروز هم علی المپیاد داشت هم الهه. به همین خاطر این چند روزه سرم حسابی شلوغ بود، شبا همش تا می رسیدم خونه 11 یا 12 بود، دیشب هم که اصلا نیومدم خونه. فعلا هنوز یخم وا نشده و با خونه و وبلاگ و همه چیزایی که مال خودمه حتی ایلیا احساس راحتی نمی کنم. وقتی یخم وا شد بازم برمی گردم.
-
مملکته داریم؟ (غر غر)
شنبه 4 اردیبهشت 1389 21:31
منشی بخش زنگ زده که پروپوزالت گم شده یه سر برو تحصیلات تکمیلی. رفتم تحصیلات تکمیلی می گه نمره هات توی موعد مقرر تایید نشدن ما هم پروپوزالتو برگشت دادیم به بخش، بخش گم کرده یا توی راه گم شده. برگشتم بخش می گم پروپوزالم دقیقا کجا گم شده؟ می گه توی راه یا توی تحصیلات تکمیلی! می گم خب چی کار کنم؟ می گن دوباره پرینت بگیر...
-
خطر اسلام به خطر افتادگی
جمعه 3 اردیبهشت 1389 17:21
اون روز آبجی مینا از بچه اش که از صبح پای کامپیوتر بود پرسید نمازتو خوندی؟ اونم گفت آره! معلوم بود حسابی غرقه باز هست و حوصله ی نماز خودنو نداره و داره یه جوریی مامانه رو می پیچونه. بعد آبجی مینا گفت آدم نباید یه جوری از بچه اش سوال بپرسه که اونم بتونه با دروغ جواب بده. مثلا من که می دونم اون نماز نخونده باید می گفتم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1389 20:38
بعدا یه پست راجع به درک کردن یا درک شدن اینجا می نویسم. فعلا آخر هفته است و منو از اتاقم کردن بیرون.
-
هستی، همه جا، حتی توی سوراخ دستگاه ام آر آی
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1389 10:51
دیشب ساعت 5:30 نوبت ام آر آی داشتم (مرکز تابا). 4 رسیدم خونه. به بابا گفتم 4:30 میریم. بابا گفت نه زوده. می ذاریم 5 میریم. رفت شیر خرید و وقتی اومد 5:15 بود. بهش می گم بدو بریم می گه نماز نخوندم! شروع کرد تند تند نماز خوندن. یه نمازی خوند!!!! انقد با علی خندیدیم بهش. تو ترافیک گیر کردیم. تا رسیدم 5:50 بود. خانومه گفت...
-
آب خوب!
سهشنبه 31 فروردین 1389 20:04
یکی نیست به من بگه مجبوری دختر بشینی انقد حرف بزنی که اراجیف بگی؟ من و یکی از همکلاسیام و دوتا سال پایینی (من، حمید، ندا و پرهام) نشسته بودیم دور هم پرهام عصبی بود و داشتیم می گفتیم و می خندیدم که روحیه اش عوض شه. بحث کشید به دوچرخه خریدن من. من گفتم دختر دچرخه سوار رو نیروی انتظامی می گیره. یه کم راجع به این موضوع و...
-
هیولایی با نام استاد راهنما
سهشنبه 31 فروردین 1389 10:16
وواااااااااااااای می ترسم نرسم! انقد استرس دارم. امروز از صبح کله سحر نشستم پای کارایی که بهش قول دادم. دست من نیست. جلو نمی ره. چی کار کنم خب. بهم گفت واسه این که اون تکه ی اصلی کد رو از اون همه کد بکشی بیرون، باید از فلان نرم افزار استفاده کنی، ازم پرسید کار باهشو بلدی؟! یه جوری پرسید که فکر کردم بدیهیه بلد باشم....
-
توفیق اجباری
دوشنبه 30 فروردین 1389 21:12
به گزارش خبرنگار ما امروز طی یه اقدام انتحاری نویسنده ی بلاگ خودش رو توی آرایشگاه یافت. همسایگان و دوستان نویسنده اصلا توقع چنین حرکتی رو نداشتن! در واقع خود نویسنده نیز حسابی سورپرایز شد. مشروح خبر را از زبان خود نویسنده بشنوید: امروز ساعت 8 باید می رفتم دانشگاه تا آخرین امضای فرم حمایت مالی رو که تحویلش حسابی دیر...
-
سرگیجه
یکشنبه 29 فروردین 1389 19:41
وقتی هستش دلگرم به بودنش، نشون می دم برام اهمیتی نداره شایدم بعضی وقتا واقعا نداشته (به قول ایلیا دروغ چرا؟!) ولی یه گوشه ی ذهنم همیشه منتظرم که بیاد. نمی دونم چه جوری باهاش برخورد کنم که اونو داشته باشم ولی تهدیدی واسه زندگیم محسوب نشه. آخه می دونید قول دادم پنهون کاری نکنم، خداییش هم پنهون کاری نکردم و واسه پنهون...
-
بهار شیرازی
یکشنبه 29 فروردین 1389 08:42
امروز یکی یکی قرارامو کنسل کردم که لازم نشه برم یه عالمه دروغ بگم و خالی ببندم. الان هم نشستم پای کامپیوتر و علیرغم اوووون همه کاری که روی سرم ریخته دارم از هوای بارونی که از دریچه به بازوم می خوره لذت می برم. زنده باد بهار شیراز.... بعد نوشت: این پست تبدیل شد به یه دروغ بزرگ! من همه ی قرارامو رفتم حتی دروغ و خالی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 فروردین 1389 17:10
امروز رفتم یه دکتر مغز و اعصاب. یه چند تا معاینه انجام داد و گفت نگران نباشم چیز خطرناکی نباید باشه. چون من رفلکت شکمی داشتم نشونه ی خوبیه! فقط نشون می ده فشار عصبی زیادی روم هست.
-
لحظه های عاشقانه در خواب
شنبه 28 فروردین 1389 10:34
دیشب موبایلمو گذاشتم زیر بالشتم که کسی بهش پا نزنه و رفتم سر لپتاپم وب گردی. بعد که اومدم همین طور ناامید که ایلیا چرا بهم زنگ نمی زنه موبایلمو برداشتم، رختخوابمو انداختم و دراز کشیدم کتاب خوندن. دیدم دیکشنری موبایلم بازه، بستمش که شارژ تموم نشه، دیدم یه میسد کال دارم. اوووووه ایلیا بوده. ده دقیقه ای گذشته بود. زنگ...