روزانه ها

روزانه های منه دیگه

روزانه ها

روزانه های منه دیگه

Be Open minded بازم +18

چند روز پیشا داشتیم با سمیه از جلو داروخونه ی کریستال (توی ملاصدرا کنار کتاب فروشی محمدی) رد می شدیم یه باره سمیه گفت "اَااااا ببین. مگه این چیزا رو هم تبلیغ می کنن؟!" من فکر کردم بچه هیچی نمی دونه و شروع کردم از تجربیاتم بیان کردن که: "هوم هوم بله آدم باید اوپن مایند باشه. چیزی نیست که همه جورش هست!" اونم با تعجب می گفت "یعنی هیچی رو چک نمی کنن؟ بریم بخریم یه ست دوازده تایشو!" منم هاج و واج گفتم "آخه به چه دردت می خوره دختر؟ آدم از خودش که حامله نمی شه که!!!" حالا دقیقا وسط خیابون ملاصدرا بودیم اون سرش که می خوره به نمازی و سر پیچه و ماشینا خیلی خوووووب می ان! داشتیم سر این موضوع دعوا می کردیم. اونم گفت "ننننننننننه نمی دونی چی بود آخه! فکر کردی کاند.... بود؟! نه یه پک سی دی آموزش روابط جن...ی بود. اونم با ماژیک قرمز بزرگ نوشته بودن." منم فکم افتاد. "یعنی هیچی چک نمی کنن؟ یعنی به همه می دن؟ چقد خووووووووب!" وسط خیابون داشتیم فک جمع می کردیم. 

فرداش داشتم باز از جلوی همون داروخونه رد می شدم سعی کردم کسی نفهمه خوب در و دیوار داروخونه رو گشتم. دنبال یه رد قرمز بودم. چیزی ندیدم. 

بعد از ظهر باز داشتیم با سمیه از اونجا رد می شدیم گفتم سمیه فکر کنم اشتباه دیدیا! گفت نه بیا تا نشونت بدم. دوتایی سرمونو گذاشته بودیم رو شیشه ی مغازه و دنبال یه رد قرمز می گشیتم. سمیه یه جای چسب نشون داد گفت اینا جای چسبش هست. همون موقع دیدیم خانم دکتر و بقیه ی فروشنده ها داروخونه دارن مارو از داخل نگاه می کنن و می خندن {احتمالا متوجه شده بودن چشمای ما به کاغذی که دست خانوم دکتر بود و با ماژیک قرمز روش یه چیزایی نوشته شده بود خیره مونده بودیم....} 

به نظرتون چرا جامعه ی ما انقد باید بسته بمونه؟ چرا یکی مثل من باید این جور مسائل رو از یه آدم نااهل یاد بگیره؟ چرا یکی مثل من تا مدتها باید ذهنش درگیر این باشه که یعنی بابا و مامان منم همین کارو کردن تا منو داشته باشن اونا که آدمای مذهبی هستن؟!! {انقد بد بهم این موضوع را فهمونده بودن} چرا؟! شاید اگه خیلی از خونواده ها من جمله خونواده ی خودم بهتر با این موضوع برخورد می کردن کمتر کسی پیدا می شد توی وضعیت من قرار بگیره. نظر شما چیه؟ 

استفاده ی مفید از تمام امکانات دانشگاه

دیروز صبح ساعت 6 گوشیم زنگ زد. آرتا که داشت از کنارم رد می شد گفت علی خواب نمونه ها! گفتم حواسم هست و خوابیدم. ساعت 8 بیدار شدم دیدم علی رفته مدرسه و من اصلا نفهمیدم. گوشیم داشت زنگ می خورد آرتا بود صدامو صاف کردم که نفهمه خواب بودم و گفت یا خودم یا بابا باید خونه بمونیم تا از پست بیان برا نصب صندوق پستی. دیدم بابام داره لباس می پوشه که بره بیرون. کلی فکر کردم یادم اومد ساعت گذاشته بودم که پاشم مقاله ام رو بخونم. با بابا هماهنگ کردم قرار شد بره کارامو انجام بده و من خونه بمونم. تا بابا بیاد یعنی ساعت 9 من داشتم وبلاگ می خوندم و اصلا به مقاله نرسیدم. بابا که اومد حس کردم دیگه هیچ کاری خونه ندارم و بی مقدمه (!!!) از خونه زدم بیرون. سر کوچه یادم اومد ضد آفتاب نزدم. نهههههه اوضاع خیلی بدتر بود اصلا هیچ آرایشی نکرده بودم تریپ خونه اومده بودم بیرون. بی خیال شدم و ادامه دادم. سر خیابون یادم اومد هندزفریمو نیاوردم. شب قبل تصمیم گرفته بودم همیشه همرام باشه. نمی دونستم کجا گذاشتمش. ذهنم همینجور داشت کار می کرد ببینه کجا گذاشتتش. داشتم دیوونه می شدم برا اینکه ذهنمو خلاص کنم موبایلمو چک کردم اووووههههه اصلا شارژ ندارم. دیگه رسیده بودم به ایستگاه و حوصله ی برگشتن نداشتم. حسابی آماده داشتم می رفتم دانشگاه!!!! 

توی راه صد بار برنامه هامو مرور کردم باید برم ناهار، باید برم بانک و در آخر برم دانشگاه. از همه نزدیک تر خوابگاه بود گفتم به ترتیب فاصبله اول می رم ناهار بعد بانک و بعد کلاس. اس ام اس زدم به سمیه که بیا خوابگاه ناهار بخوریم. جواب که اومد تقریبا جلو خوابگاه بودم. یه نیگاه به ساعتم کردم وایییی من چم شده ساعت 10 می خوام برم ناهار!!!! رفتم بانک. بانک خالییییه خالیه بود. کلی با خانومه گپ زدم و بعد رفتم دانشگاه پیشه سمیه خیلی مونده بود تا ناهار. از بوی ادکلنی که روی مانتوم خالی کرده بودم سرم درد گرفته بود. لپ تاپو روشن نکردم آخه حوصله ی جمع کردن سیم برقشو نداشتم! از طرفی سیستم هم نداشتم. هر جوری بود وقتو گذروندم تا بریم ناهار. بعد از ناهار رفتم نمازخونه که بخوابم. آخه خیلی خوابم می اومد. ساعتو گذاشتم 5 دقیقه مونده به کلاس وقتی بیدار شدم کلاس تموم شده بود! وسایلمو برداشتم که بیام خونه! 

اینجوری من از تمام امکانات دانشگاه مثل ناهار و نماز خونه و خوابگاه استفاده ی مفید کردم! فقط از هدف اصلی که درس خوندن بود یه کم دور موندم....

ذهن من

ذهن من خیلی چیزه خارق العاده ای هست. کافیه یه سئوال براش پیش بیاد انقد بهش فکر می کنه تا یا جوابشو پیدا کنه یا منو دیوونه کنه. یا اگر یه جمله رو توی یه روز چند بار تکرار کنه (حتی سهوا) باورش می شه! همینه که آشفتگیش بالاست. این چند مدته که یه پوسته ی بدبختی و ترحم دوره خودم پیچیده بودم حسابی باورش شده بود که بدبخته هر چند خودش می دید واقعا خوشبخته. این بود که واسه ی غلبه بر اون آشفتگیه تصمیم گرفتم دست به کاری بزنم که خیلی با برنامه هام نمی خوند. انقد بهش فکر کردم که حالا باورش شده اون کار انجام شده در حالی که نشد عملی اش کنم و در نتیجه آشفتگیه داره کم کم می ره.... 

اینه که اینجا احتیاج دارم تا خالیش کنم یا بهش بگم بنویس بقیه جوابتو می دن!

معما +۱۸

قشنگ ترین لحظاتی که من توی زندگیم با ایلیا (اون تیکه ی مشترکش) دارم خلاصه می شن به چند دقیقه. شما می تونیدوجه مشترکشونو پیدا کنید؟ 

۱. اولین لحظه مربوط می شه به کوهپایه. یه جایی روی کوه که بعدا فهمیدم حسابی توی دید بوده. ایلیا همون طور که کنار هم نشسته بودیم صورتمو غرق بوسه کرده بود. اولین لب گرفتنو اونجا تجربه کردیم. اون اشک می ریخت که چقد ناشیه و من بهش می خندیدم! هیچ وقته دیگه منو اونجوری نبوسید. 

۲. دومین دفعه که فاصله اش با اولی خیلی نیست توی خواجوی کرمانی هست. (چون خیلی بالای ۱۸ ساله حسابی سانسور می کنم) فقط یه لحظه بدنش بهم خورد ولی انقد شیرین و به یاد موندنی بود. حتی از ثکص کامل هم باحال تر بود! 

۳. دفعه ی اول که منو ایلیا صیغه خوندیم بازم توی کوهپایه، محکم بغلش کرده بودم و صیغه رو خوندم. دیگه اونجوری همو بغل نکردیم. 

۴. از همه ی اون دو روز که شمال بودیم: یه شب ایلیا دراز کشیده بود من سرمو گذاشته بودم رو سینه اش. با موهام بازی می کرد و دوتایی اشک می ریختیم. البته اشک ریختن نه ها! ضجه می زدیم. من از ترس اینکه نکنه با این حرفاش می خواد بگه تنهام می گذاره و اونم... در مقابل لحظه های خوب و قشنگی که باهم داشتیم شاید اون لحظه اصلا لحظه ی شیرینی نبود ولی خیلی به یاد موندنی شده برام!

خیلی جالبه. آخه وجه اشتراک اینا چیه؟ شاید فقط اینکه توی تمام این لحظه ها فراموش می کردیم کی هستیم. کجا هستیم فقط می دونستیم یکی رو از صمیم قلب دوست داریم و اون قدر این دوست داشتنو می دونه! 

 

بعد نوشت: توی این پست نمی خواستم بگم توی زندگیم چه چیزایی کم هست یا چه چیزایی زیادی داریم فقط می خواستم ذهنم تخلیه شه. فقط چون برام خیلی جالب بود و ذهنمو زیادی درگیر کرده بود نوشتمش.  

آشفتگی

خیلی آشفته هستم. شاید به خاطر گذشته ای هست که همش جلوی رومه. باهاش کنار اومدم ولی اون احساس حماقت دیوانم می کنه. شاید به خاطر اینه که نمی تونم با ایلیا راحت حرف بزنم. شاید به خاطر فشار درسیه. دارم مشروط می شم.... 

چقد از این زندگی متنفرم. به محض این که شرایط ایلیا جور بشه می رم و پشت سرم رو هم نگاه نمی کنم. تو گور پدر همشونم کرده!

تبریکات 23 سالگی

همیشه برام روز تولدم مهم بوده. پارسال سر اینکه ایلیا تولدم رو فراموش کرده بود خیلی دلخور شدم. همیشه تولد همه رو تبریک میگم تا بقیه هم تولدمو بهم تبریک بگن. ولی امسال خیلی فرق می کرد.

ایلیا که با اون مسافرت واقعا ترکوند.

یکی از دوستام از سه روز مونده به تولدم هر روز زنگ زد و تبریک گفت و یه کادوی خوشگل بهم داد.

چندتا از دوستام برام یه جشن تولد حسابی گرفتن و توی اون کلی دوست جدید پیدا کردم.

توی خونه هم برام تولد گرفتن و آرتا کلی ولخرجی کرد.

تازه این دوست قدیم بود که براتون گفتم، اومد آروم در گوشم تولدمو تبریک گفتو رفت.


امسال من دوتا کیک تولد داشتم بعدا براتون عکساشونو می ذارم.