زندگیم رو دوست دارم. می دونم تازه اول راهه ولی دوستش دارم. سختی هاشو هم دوست داشتم. سعی کردم توی تمام لحظه هاش خدا رو فراموش نکنم. حتی موقع فوت مامان هم خدا رو شکر کردم.
بچه ای رو که نیومده رفت هم دوست دارم. با همه ی نگرانی های بارداریش دوستش دارم.
از همه بیشتر شوهرمو دوست دارم. امشب برا اینکه آروم بخوابه با لپتاپم رفتم توی رختخواب! هم می بایست کارامو تحویل می دادم هم نمی خواستم خوابیدن کنارشو از دست بدم. این مرد رو دوست دارم. بیشتر از بچه ای که نتیجه ی یه تخلیه ی روحی بود دوست دارم. بیشتر از زندگی که به خاطر وجودش تحمل می شه دوست دارم. فقط می تونم بگم قد خودش دوستش دارم. دوسش دارم.....
برام دعا کنید. خیلی خیلی دعا کنید!
بعد نوشت: پارسال مثل امروز دم غروب عقد کردیم (تا لحظه ی سال تحویل) اون شب هم بی قراری می کرد.
اینجا یه تریبونه درسته؟
صاحابشم منم درسته؟
خب پس از این تریبون داد می زنم ای مرد می پرستمت!
دلم برات یه ذره شده. بابت دیشب حسابی ممنون.
چند ماه پیش همیشه دستاشو دور کمرم حس می کردم مخصوصا وقتی تنها بودم. مدتی بود این حسو نداشتم. هر چند فکر می کردم دست خودمه و هی تلقین می کردم که دستش اینجاست!!! هرچند فقط تلقین بود و حرف مفت.
الان دو روزه هر روز که بیدار میشم بازم دستشو دور گردنم حس می کنم. چی تغییر کرده نمی دونم؟
بابا گفت از آرتا خبر داری؟ گفتم آره!
گفت تهران بمب گذاری شده! {قلب وایساد. تنم لرزه گرفت نه به خاطر خواهرم}
گفت مطمئن نیستم
فقط به خودم دلداری دادم که از محل کار بهم زنگ زده بوده.
خدایا این چه سرنوشتیه؟!!!!
آقامون رو بردن خدمت سربازی. البته ممکن است خودشون تا چند روز دیگه پسش بفرستن!
بعد نوشت: دروغ گفتم. یعنی اولش می خواستم راست بگم ولی بعد فهمیدم دروغ گفتم. پسرک شیطون ما فعلا از زیرش در رفت. تا کی نمی دونم!