چقد خوبه آدم وقتی می ره یه عالمه خاطره ی خوب به جا بذاره. امروز چندین بار دیدمش. حتی یه بار دم در راهرو فیس تو فیس شدیم. حتی یه بار برگشتم اون طرف شیشه رو نیگا کنم دیدم اونم دقیقا داره همین ور رو نگاه می کنه ولی خب حالا خیلی چیزا تغییر کرده....
بدون هیچ حسرت خوردنی کلی خاطره ی قشنگ توی ذهنم مرور شد. فکر کردم شاید منم به یه کم دوسش داشتم. فکر کردم به اینکه از بعد از روز تولدش که باهم نشستیم توی چمنای حیاط دانشگاه و با هم بستنی تولد نرجس و خوردیم و من بهش گفتم باید برام یه چیز خوب بخری تا نگم تولد تو هم امروزه و کلی تا دیر وقت پیشش بودم دیگه توی چمن نشستم. فکر کردم به همه درسایی که مشقاشو برام نوشت. همه ی نمره هایی که با تفاوت زیاد ماکس کلاس بودم و بهم آفرین گفت. به اون امتحانی که مراقب شد و خودمو کشتم از بس تقلب کردم آخرش گفت شیطون پا شو برو! به کلاسایی که اون استاد بودو من تنها شاگرد کلاس. به شب خواستگاریش....
کاش خواننده های اینجا فقط خانوم بودن و می تونستم خیلی راحت از اوضاع پیش اومده کلی نق بزنم بدون اینکه مردی خوشحال شه که این دردو نمی چشه. هر چند اونا هم یه جور دیگه اشو دارن. بی خیال...
حالم اصلا خوب نیست. این دو روز غذام فقط قرص بوده و آب:
سحر: یه قرص ایپوبروفن و یه لیوان آب
ناهار: یه قرص استامینوفن کدیین و یه قلپ آب
افطار: یه قرص ایپوبروفن و یه استکان آب جوش
سحر: باز یه قرص ایپوبروفن و یه قرص استامینوفن کدیین و یه لیوان آب
تا یه چیزی بخورم بالا می آرم. سوار ماشین بودم تا برسم دانشگاه حالت تهوع داشتم فقط به خاطر یه خرما. پریشب تا صبح درد کشیدم. تو این گرما انقد سردم شده بود که پتوی کلفت انداخته بودم روم. دیشب خیلی بدتر بود. تمام بدنم یخ زده بود. ساعت 11 خوابیدم ساعت 12:30 بیدار شدم به علی که کنارم داشت درس می خوند می گم سحر شده؟ می گه نه بگیر بخواب. ساعت 2 بیدار شدم علی رو بیدار کردم می گم پاشو بریم سحری بخوریم. می گه من که تازه خوابیدم. نیگا ساعتم کردم می بینم ساعت 2 هست. تا صبح خوابای بی خود دیدم و لرزیدم. سحر انقد درد داشتم حس می کردم الان تمام بدنم از هم جدا می شه. به چشم خودم مرگو دیدم. دو تا قرص خوردم تا تونستم بخوابم. صبح انقد خسته بودم. انگار کوه کنده بودم. مردم حلال کنید...
بعد نوشت: اه چقد از این مملکت حالم بهم می خوره. ویولت رو هم فیلتر کردن احمقا!
روابط یه آدم متاهل با همکارای جنس مخالفش باید چه جور باشه؟
یکی از دوستام می نالید که به شوهرم گفتم سر کار با دخترا سلام علیک هم نکن و اون حالا جواب سلام دختره رو داده نکنه شوهرم .... و اینجوری شوهره حسابی فراری شده.
از طرفی خود من، اصلا برام مرد و زن نداره تا جایی که به من، شخصیتم و خانواده و ... توهین نشه خیلی راحت برخورد می کنم حتی یه بار یکی از پیرمردهای همکار ازم شماره گرفت تا منو به یه موسسه معرفی کنه. اگر من شوهر دوستم بودم حتما به جرم رابطه با این پیرمرد طرد می شدم. یا خیلی وقتا توی دفتر مدیریت کلاسها توی دانشگاه توی بحث های گروهی که اکثرا مرد بودن شرکت کردم و انقد نقطه نظرات جالب یاد گرفتم. من حتی با همکلاسی هام هم خیلی صمیمی هستم. بار ها اعتراف کردم دلم برا حمید تنگ شده. حمید و رضا را خیلی دوست دارم ولی سراغ خیلی ها اصلا نرفتم. حتی نذاشتم بهم سلام کنن مثل این برزگر!
بعضی موقع ها فکر می کنم شاید یه روزی متوجه بشم ایلیا هم از این رفتار ها ناراحت می شده و اون روز واقعا حسرت بخورم که نمی تونم جبران کنم.
بعد نوشت: یه فضولی کردم ترتیب چند تا پست ها بهم ریخت. عذر می خوام واقعا!
چندی پیش جوانان کم و سن و سال خانواده ترتیبی دادند و برای روز پدر برای ابوی یک تیزی خریدند که باطری می خورد و برای بریدن محاسن به کار می آمد. ابوی که آن موقع سالیان سال بود با تیغ دخل محاسنش را می آورد این تیزی پیشرفته به کارش نیامد. و لذا اخوی صغیر این تیزی را کش برد.
در همین اثنا بنده و همشیره یک فقره دستگاه الکتریکی خریده بودیم که برای موزدایی بسیار خوب عمل می کرد. دست و پا را در عرض سه سوت پنبه ای و خوشگل می کرد. این دستگاه الکتریکی چون حالت موکن داشت نمی شد برای هر جایی مورد استفاده قرار گیرد(چرا شو برید از خوار مادرتون بپرسین!!)
و باز در همین اثنا بنده و همشیره رفتیم و یک عدد ونوس اعلا خریدیم تا برای جاهای حساس بتوانیم از آن استفاده کنیم. خیلی هم خوشمان امد.
{چند سال بعد...}
آره داشتم براتون می گفتم. این آبجی ما ورداشته ونوس را با خودش برده تهران(سر این ونوسا قابل تعویضه پس نمی خواد نگران بیماری و ... باشید تازه ما آزمایشم دادیم) و اینکه ما موندیم و کلی پشم و پیلی! دیروز رفتم همون ژیلت شارژی بابا رو در آوردم (سر اینم قابل تعویضه پس نمی خواد نگران بیماری و ... باشید تازه ما آزمایشم دادیم)
این شد که من این ژیلتو کشف کردم عجب چیزیه بابا! انقد خوب عمل می کنه! دقیقا یه چیزی بین ونوس و اپیلیدیه. همین که خوب تمیز می کنه، همین که مثل تیغ نیست و حالت موکن داره، همین که خون و خونریزی به راه نمی اندازه و همین که درد نداره و ....
این شد که من شدم آرمیتا کلمب
اول بگم: صمیم یه ختم قران گذاشته بود واسه جوجو. الان به دور چهارم رسیده اگه دوست دارید شما هم شرکت کنید دست به جنبونید.
نمی دونم این سری که بیای چقد می تونیم باهم باشیم. مثل همیشه کلی واسه ی اومدنت نقشه کشیدم. و باز مثل همیشه می ترسم بازم برنامه هام اونجور که می خوام پیش نره یا شاید خوشت نیاد. اولش گفتم بریم مسافرت. خواستم هیچ دقدقه (دغدغه؟!) ای جز تو نداشته باشم ولی بعد دیدم آرتا که شیراز نیست منم نباشه علی چی کار کنه؟ تازه قرار گذاشتیم ولخرجی نکنیم. قرار شد بیای اینجا نمی دونم چی بشه. امروز رفتم خرید. یه لباس خوشگل خریدم واسه اون روز. انقد حس خوبیه موقع خرید فکر می کنم چی بخرم که فقط برا تو بتونم بپوشمش. یه چیزی که کلی کیف کنی از دیدنم! کاش این سری هم بشه یه خاطره ی قشنگ برامون.
پی نوشت: پوشاک آلن روبه روی دانشکده مهندسی 2 توی ملاصدرا حراجی زده توپ! هم جنسش خوبه هم شیکه هم مفته. اگر شیراز هستین یه سر بزنید.
بعد نوشت: خیلی دلم گرفته. کاش یکی بود از این انرژی که براشون می ذارم تشکر کنه. کاش دلم می اومد این انرژی رو واسه ی شوهرم نگه دارم. بازم ...
بعدتر نوشت: دقت کردین من چه قد غلط تایپی، املایی و لغتی دارم؟
چند مورد را اینجا می گم که بعدا راجع بهش مفصلا فکر کنم: