روزانه ها

روزانه های منه دیگه

روزانه ها

روزانه های منه دیگه

خودم جان

اون لحظه توی آینده که با افتخار برام می گی که سربلند از این امتحان اومدی بیرون، خیلی شیرین خواهد بود. به من این شیرینی رو خواهی بخشید آرمیتا جان؟ می دونم از پسش بر می آی. تو آزادی بیشتر از هر کس که فکرشو کنی. از این آزادی به چه منظور استفاده خواهی کرد؟ می دونم حافظه ات عالیه ولی سعی کن فراموشش کنی.

تو رو هم دوست دارم حتی شاید به اندازه ی ایلیا. تلاشتو بکن.

سفرنامه 6

 اون شب بدترین بغض عمرم رو تجربه کردم. خیلی بد بود. کمتر از سری های قبل اشک ریختم ولی قرار گرفتن توی این صحنه که توی اتوبوس نشسته باشم و  ازش دور شم در حالی که اون پایین وایساده داره برام دست تکون می ده حتی الان بعد از گذشت یه هفته پشتمو می لرزونه. اگه هر سری یه تیکه از قلبمو تهران جا می ذاشتم این سری تمام وجودم، فکر و ذکرم، ایمانم، همشون تهران جا موندن. 

همیشه آرزوم بود یه هفته بی هیچ دغدغه ای تهران باشم. نه به عنوان مهمون و سربار. یه هفته باهاش زندگی کنم. این واسه تصمیمی که قراره بگیرم خیلی مهم بود. 

  1. من باید خیلی ایلیا رو درک کنم. دقیقا چیزی که انتظارشو داشتم. ایلیا با من متفاوته و من باید به این تفاوت احترام بذارم. (مثلا وقتی فکرش مشغوله نمی تونه حرف بزنه. خب منم نباید هی گیر سه پیچ بهش بدم چت شده؟! یا وقتی حال کار کردن نداره یا مثلا توجهش به تلویزیونه نباید هی گیر بدم پاشو کاری که بهت می گمو انجام بده.) 
  2. همیشه شرایط زندگی اونجوری نیست که من بهش عادت دارم. بعضی موقع ها حتی شرایط آب و هوایی هم می تونه دقیقا برعکس شرایطی باشه که من انتظاردارم باید یاد بگیرم توی همه ی شرایط گلیممو از آب بیرون بکشم. (مثلا برنج درست کردن توی کتری)  
  3. نمی دونم چند تا مرد پیدا می شن که اینجوری شرایطو واسه زندگی خانوادشون هموار کنن،  این کلمه ی اینجوری خیلی مهمه. ایلیا توی این سفر خیلی سختی کشید. توی اون هوای سرد من توی کیسه خوابش می خوابیدم و اون بیرون. تلاش اون شبش برا روشن نگه داشتن آتیش و گرم موندن چادر، مراقبتش از من وقتی مریض بودم، و حتی همکاری باهام توی کارای خونه. واقعا نمی دونم چند تا مرد اینجوری پیدا می شه ولی دور از توقع من بود. تصور من از یه مرد یه آدمه تنبله که فکر می کنه به خاطر اون 15 سانت (!!) حسابی برتر شده و همش باید بشینه و هرچیزی لازم داره بدیم دستش. (چیزی که توی خونواده ی ما کاملا واضحه) و این منو از مرد زده می کرد. فکر می کردم چرا باید ازدواج کنم؟ ازدواج کنم که بار یکی دیگه رو هم بکشم؟! الان دیدم فرق کرده. حداقل راجع به ایلیا. 
  4. صبوری و مدیریت توی هر شرایطی (اولی و دومی) حسابی زیاد هستن که شماره 4 نخوایم.  

اینجوری سفر ما با همه ی سختی ها و دغدغه ها و تجربه های تلخ و شیرینش تموم شد. 

 

آقا ایلیا، بی نظیر مرد من، ازت میخوام تو هم به زبون خودت از سفرمون و چیزایی که یاد گرفتیم بنویسی. 

 

با تمام وجودم دوست دارم.

سفرنامه 5

صبح که از خواب بیدار شدم آرتا اس ام اس داده بود که حتما امروز برگرد چون فردا (چهارشنبه) بله برونش هست! ایلیا رو بیدار کردم که وسایلمونو جمع کنیم و بریم. گفت امروز اصلا بلیط گیرمون نمی اد. ناراحت شدم. چون دیروز بهش گفته بودم بریم بلیط بگیریم پشت گوش انداخته بود. صبحونه خوردیم و یه کم خونه رو مرتب کردیم. تا ظهر وقت داشتیم. اول دو تا 10 توی صفحه ی 10ام امسالمون ثبت کردیم و بعد تندی رفتیم دوش گرفتیم، لباس تر تمیز پوشیدیم و وسایلمونو جمع کردیم. تا آقاهه بیاد و بقیه ی پولمونو بده رفتیم ساحل چند تا عکس گرفتیم. خیلی ناراحت بودم مسافرتمون داره تموم میشه. این ناراحتی کاملا توی عکسا مشهوده.

بعد آقاهه اومد و خونه رو تحویل دادیم و راه افتادیم رفتیم فروشگاه خرید. ایلیا اون کلاه خوشگله (که کلی خواهان پیدا کرده بود) رو گذاشت سر من. توی فروشگاه یه پیرمردی بهم گفت وایییی خانوم با این کلاهه چقد خوش تیپ شدید. بارتونم که حسابی سنگینه. بعد ایلیا رو دید گفت ولی باریی که توی شناسنامه ی آقا ثبت شده سنگین تره! منم کلی ذوق کردم. چیزایی که می خواستیم رو برداشتیم و رفتیم حساب کنیم. پیرمرده که تازه داشت صورتمو می دید کلی جلوی فروشنده از قیافم تعریف کرد و بهم گفت چیه این زنا انقد سرخاب می کشن رو صورتشون؟! با همین خوش تیپی و سادگیت راضیش کردی بیاد محضر؟ من یه کم آرایش داشتم ولی خب آرایش مسافرتی بود!  بازم من کلی سرخ و سفید شدم. حساب کردیم اومدیم بیرون.

رفتیم توی یه پارک نشستیم. یه آقاهه دو تا بچه اش رو گذاشته بود توی این چرخ و فلکای زمینی ها و داشت هلشون میداد. بچه کوچیکه پاش به کف چرخ و فلکه نمی رسید. پشتی چرخ و فلکه هم کوتاه بود. تا این چرخ و فلکه تند می شد بچه ها از سر جاش بلند می شد. ما هم نشسته بودیم هی می گفتیم الان می افته الان می افته! یهوو بچهه از چرخ و فلک پرت شد بیرون. خدارو شکر باباش گرفتش. بعدش یه پیرزنه سوار تاب شد و تند تند تاب می خورد. باز ما هی گفتیم الان می افته الان می افته. ولی اون نیفتاد. بعدش دو تا بچه سوار یه الاکلنگ شدن از اینا که یه قسمتی از کره هستن و دستوشون رو باید به یه میلهی بالا سرشون بگیرون و وایسن رو میله پایینی! وای خیلی وحشتناک بود. باز ما هی گفتیم الان می افنته الان می افته که بچهه پاش ول شد. با دست خودشو توی زمین و هوا نگه داشته بود. ایلیا رفت اووردش پایین بچهه که اومد بود پایین شیر شده بود و می خواست باز بره سوار شه که ایلیا گرفتش. خب ساعت یک شد و ما باید می رفتیم سوار اتوبوس شیم.

توی اتوبوس سر 5 تومن شرط بستیم که باز زندگی شیرین میذاره و من بردم! بعدش خوابیدیم تا تهران. به خاطر ترافیک تا رسیدیم باید می رفتیم ترمینال جنوب که من سوار اتوبوس شیراز شم.

ادامه دارد.... 

سفر نامه 4

صبح که بیدار شدم به خودم قول دادم اون روزمون رو بسازم و به حالت تهوع و سردرد دیشب هم تذکر دادم که تا دو روز برن تو جنگل و دریا و مه و اینا خوش باشن! یه کم خونه رو مرتب کردم و انقد اذیتش کردم تا بیدار شه. برناممون این بود که امروز بریم بلیط برگشتو بگیریم که آقا گفتن نمی خواد. یه روز پر فعالیت رو شروع کردیم و همون صبح کلی کار کردیم و یه 6 بزرگ توی صفحه ی 9ام سال جدید ثبت کردیم. قبل ناهار خوابمون برد (بخونید از خستگی بیهوش شدیم) من زودتر پاشدم و رفتم دوش گرفتم و ناگت ها رو سرخ کردم. بوی غذام خیلی خوب بود (بر خلاف شام دیشب که یه برنج حسابی چلفته بود) بیدار که شد اول گفت من مرغ نمی خورم بعد خوشش اومد. بعد از ناهار یه شوخی مسخره کردم و دعوامون شد. هر چی خودمو لوس کردم و گفتم شوخی بوده ناراحتی شو فراموش نکرد و هی ادامه دادیم.... (یه دعوای دردناک بود خیلی دردناک. دل هر دومون حسابی شکست) اونجا بود که قول هامو به یادم آورد و من بازم کلی قول دادم.

بعدش رفتیم بیرون. رفتیم آدیداس و الف و ب و یه چند تا مغازه ی دیگه که واقعا قیمت هاشون بی انصافی بود. بعد رفتیم ساحل. هوا خیلی سرد بود زود برگشتیم.

خواست براش کاری رو انجام بدم ولی بدنم نمی کشید عذرمو با ناراحتی پذیرفت.

یه کم نقشه مطالعه کردیم، یه کم آجیل خوردیم، یه کم بحث مذهبی _ سی اسی کردیم. تا شب شد.

قبل از شام بحث ازدواجمون پیش کشیده شد و کلی راجع به مراسم و بقیه ی رسم و رسوم ها گیس و گیس کشی کردیم. خیلی ذهنشو درگیر کرده بود.

بعد از شام همه ی بدنمو بوسید. بی حرکت موندم. انقد عشقی که با لبهاش به بدنم سرازیر می کرد عمیق بود که حتی نمی تونستم دل ضعفه هامو نشون بدم. خیلی طول نکشید ولی برای من یه عمر بود. عمر رابطمون. عمر عشقمون....

حالا نوبت من بود که بخوام براش کاری رو انجام بدم ولی عذرم رو پذیرفت.

شب خوبی بود. تا صبح بار ها بغلم کرد و بوسیدم. 

سفر نامه 3

توی چادر صبحونمون رو خوردیم. سیب زمینی ها به جای کباب خمیر شده بودن. ایلیا گفت عکسای سفر قبلی رو بهش بدم منم گفتم نمی دم. اونم زیپ چادر رو کشید بالا و دوتایی کلی از سروکله ی هم بالا رفتیم. هر دومون حسابی ماهر شده بودیم. البته یه جاش یه حرکت ژانگولری خفن روم انجام داد که گفتم کارم تموممممهههههههه. البته اصرار خودم بود و نمی تونستم حرف بزنم. بعد وسایلمونو جمع کردیم و راه افتادیم.

نزدیکای کارخونه ی نورا ماکارون یه آقایی لب جاده نشسته بود قرار شد یه سوییت لب ساحلی نشونمون بده. مثل همیشه همون اولی رو پسندیدم آقاهه عاشق کلاه ایلیا شده بود و می خواست با کلاه خودش معاوضه کنه. وسایلمونو گذاشتیم و رفتیم بریم خرید غذا. توی راه دوباره اون آقاهه رو دیدیم دوباره پیشنهاد معاوضه رو داد و ایلیا قبول نکرد.

کلی خرید کردیم. میوه، گوجه، خیارشور، کالباس، ناگت مرغ، برنج، لواشک، چیپس، نون، کره، قرص، چسب زخم. آخر کار آقا گفتن ناهار امروز ساندویچ هایدا. تا ابنجا رو داشته باشید.

ایلیا یه چاقو گرفته بود واسه اینکه وقتی که توی جنگل هستیم  اگه لازم شد باهاش از خودمون دفاع کنیم. البته باهاش همه کار کردیم بجز دفاع. این چاقوهه همش توی کیف من مگر اینکه سوار ماشین می شدیم یا یه موقعیت خطرناک بود اون مو قع می رفت توی جیب عقب ایلیا.

توی ساندویچیه دیدم دوتا خانوم دارن چپ چپ نیگای ما می کنن و خودشونو جمع می کنن. یه نیگا ایلیا یه نیگا به من. با اون سرو وضع کل کثیف، با اون تیپ اجق وجق (هر چی لباس داشتیم روی هم پوشیده بودیم. من دوتا روسری سرم بود. کیف دستیم راه راه همه رنگی- خوش تیپ ندیده بودن) یه چاقو به اون اندازه توی جیب عقب! بدبختا حسابی ترسیده بودن.

برگشتیم خونه. دوباره آقاهه رو دیدیم. دید کلی خرید کردیم بهمون ماکارونی مجانی داد! گفت قدر این روزا رو خیلی بدونید. ناهار رو توی خونه خوردیم و خوابیدیم. ازم یه سئوال آماری (!) پرسید منم مفصل توضیح دادم. خودشم یه کم برام گفت. بعد من داغ دلم تازه شد. ذهنم حسابی درگیر بود.

یادم نمی اد عصر دیگه چه اتفاقی افتاد فقط می دونم شب حسابی بی حوصله بودم. هی حرفاشو مرور می کردم و می گفت دوسم نداره می گفتم هنوز... داشتم لباس می شستم هی صداش می کردم بیاد کمکم کنه اونم داشت تلویزیون نیگا می کرد هی می گفت صبر کن. برنجم هم روی گاز بود. حسابی عصبی شده بودم. بهش گفتم توروخدا این یه کارو بکن!!! نزدیک بود دعوامون بشه!

رفتیم حمام. توی حمام انقد لفتش دادیم که آب یخ کرد. وقتی اومدیم بیرون حالت تهوع شدید داشتم. سرم هم داشت می ترکید. شام خورده نخورده گرفتم خوابیدم.


پی نوشت: روی یه تابلو دم در پارک جنگلی نوشته بود: تلخی سختی های سفر با شیرینی های تجربه هاش جبران می شه. (تو همین مایه ها)

سفرنامه 2

دم صبح هوا خیلی سرد بود کلی خودمو چپوندم تو بغلش شاید گرمم بشه. فکر نمی کردم هوا انقد سرد باشه با خودم لباس گرم زیاد نبرده بودم. با اینکه توی کیسه خواب خوابیدم بازم سرما خوردم. صبح با بوسه هاش از خواب بیدارم کرد. خوابم می اومد ولی داشت بارون می گرفت و ما باید زودتر وسایلمونو جمع می کردیم. بدو بدو وسایلو جمع کردیم و با آژانس رفتیم پارک جنگلی نوشهر. توی اولین آلاچیق چادر زدیم. دور دیوار های آلاچیق سفره کشیدیم که بارون و باد نفوذ نکنند و آقا مشغول آتیش درست کردن شد. همه ی چوب های اون دور و بر خیس بود. ظهر همسایه بغلی صدامون زد و بهمون چوب خشک داد گفت دیدم از صبح دارید چوب جمع می کنید!!!!! یه سر رفتیم نمازخونه تا گوشیه من شارژ بشه و بعد هم رفتیم سیب زمینی خردیم تا لای آتیش کباب کنیم و باز برگشیم سرآتیش. 

ماجرای آتیش درست کردن ادامه داشت و منم حوصله ام سر رفته بود. رفتیم بخوابیم. ایلیا بلند شد بره یه سر به آتیشش بزنه و برگرده که من خوابم برد. یه موقع بیدار شدم دیدم هوا تاریکه. پاهام یخ کرده بود. ایلیا جوراب هامو عوض کرد. گفت خیلی توی خواب ناله کردم. بیش از حد خسته و بی حال بودم. حالم هم خوب نبود بازم خوابیدم. تا صبح چند بار بیدار شدم. ایلیای بیچاره هم مثله یه مرد توی اون شب سرد بیدار موند تا آتیشمون خاموش نشه. تازه کلی ابتکار به خرج داد و بخاریی هایی هم درست کرد که چادر گرم بمونه. 

صبح که بیدار شدم تازه ایلیا داشت می خوابید. بیچاره سرما خورده بود. 

کم کم خورشید داشت می زد. به خاطر سرماخوردگیمون تصمیم گرفتیم بریم یه سوییت اجاره کنیم. 

ادامه دارد.....

سفرنامه 1

از مدت ها قبل برنامه می ریختیم که باهم بریم سفر ولی خب جور نمی شد تا اینکه قطعیش کردیم واسه هفته ی دوم عید. از توی اسفند بلیط هامون رو هم خریدیم: من پنج شنبه شب (1/5) از شیراز راه می افتادم. جمعه ساعت 1 هم بلیط داشتیم برا نوشهر. صبح چهارشنبه هفته ی بعد (1/11) هم برمی گشتیم تهران و من هم شب می اومدم شیراز. می خواستیم بریم نور و رامسر و همه ی مدت هم توی جنگل یا کنار ساحل توی چادر بخوابیم.


من ساعت 9 راه افتادم. قرار بود اگه زود رسیدم یه سر برم خونه ی ایلیا اینا. بلیط من واسه ترمینال جنوب بود و بلیط نوشهرمون از ترمینال غرب بود. چون یادمون رفت بلیط برگشت منو بگیریم و ناچار شدیم برگردیم ترمینال جنوب و بعد هم کلی راه بود تا ترمینال غرب خونه شون نرفتم.

سه ماه بود همدیگرو ندیده بودیم و توی این مدت خیلی خیلی کم باهم چت کرده بودیم ویا حرف زده بودیم چون همش من خسته بودمو زود می خوابیدم. انقد واسه هم حرف داشتییییییییم.

توی اتوبوس، جلوی ما یه خانومه با دختر کوچکش بود. هم راستا با ما شوهر اون خانومه و پسر کوچولوش بودن. ایلیا رفت پایین، من تنها روی صندلی نشسته بودم و کلی خوراکی هم کنارم بود، دخترک رفت پیش باباش خودشو کلی لوس کرد و بعد اشتباهی به جای مامانش، نشست پیش من. دستشو کرد توی پلاستیک خوراکی ما و گفت ووااااااااایییی اینا رو کی خریدی؟! بعد سرشو آورد بالا و منو دید. وحشت حسابی توی قیافش موج می زد باباش کشیدیش عقب و فرستادش پیش مامانش.

جاده چالوس رو بسته بودن و ما از شرق تهران خارج شدیم و می شه گفت کلی شهر شمالی رو رد کردیم تا بالاخره شب ساعت 9 رسیدیم نور.

شب بود و نمی شد رفت جنگل. هوا هم بیش از حد سرد بود توی پارک ناصری (اگه اشتباه نکنم) چادر زدیم. یه جایی نزدیک استیشن پلیس بود و عجیب احساس آرامش می کردیم وقتی این پلیسا از کنارمون رد می شدن. 

قبل از خواب یه حرکت انتحاری رفتیم که خیلی بی صدا و بی حرکت و سریع(!!!!!) بود. (اینم گفتم که یادمون نره) 

من که حسابی خسته ی 24 ساعت تو اتوبوس نشینی بودم چشمامو بستمو بی هوش شدم.

ادامه دارد....