روزانه ها

روزانه های منه دیگه

روزانه ها

روزانه های منه دیگه

دلم می خواد نفس بکشم ولی انگار نمی شه....

پراکنده...

  1. دارم تغییر می کنم مثل همیشه ولی این بار حس می کنم دارم بزرگ می شم. راضیم.  
  2. این هفته خیلی نگران بودم واسه علی خدارو شکر به خاطر کارت شارژ هم که بود به صرافت افتاد.
  3. اگه بطلبه شاید این هفته رفتم مشهد.  
  4. سوره ی غافر از نیمه گذشت.

 

خدا جونم شکرت

چقد دنیا کوچیکه

یه عصر بهاری هوس شیطنت می کنم 

یه صبح تابستون تصمیم می گیری بیای سمتم. سمت من که تازه دو روزه از هم جداشدیم.  

(تو پس زمینه آرتا رو در نظر بیار که خیلی نگرانه از همون تابستون.) 

یه شب تابستونی توی یه جمع دوستانه دنبالت می گرده ولی تو اومدی خونه تا با من حرف بزنی!

یه شب پاییز ازم خواستگاری می کنی. اولین کسی هستی که جدی راجع به ازدواج باهام حرف می زنی. جوابت فقط سکوته. سکوت! 

بهت می گه حق نداری ببینیش. بذار کنکورشو بده بعد راجع به ازدواج حرف بزن.

یه جمعه زمستونی واسه ی دفعه ی اول می بینمت. حق انتخاب رو می دی به من. تازه می فهمم نباید می دیدمت. 

بهار می گذره. 

تابستون می شه گفت هر شب کلی با هم حرف می زنیم. بهم می گی بابایی برو بخواب. لوس می شم. برام یه قصه می گی. قصه ای که واسه همیشه توی ذهنم حک می شه. 

نتایج کنکور ارشد می اد. تو شیراز قبول شدی. 

نتایج کنکور کارشناسی می اد. من شیراز قبول شدم. 

روز اول مهر توی پله ها می بینمت. دفعه ی سومه که می بینمت. یه روز خیلی خوب با حمایت آرتا که تا چند روز توی حال و هواش می مونم. 

روزها تند تند می گذرند و کم کم داریم به دو سالگی می رسیم که بحث ازدواج جدی می شه. با آرتا صحبت می کنی بازم ازمون حمایت می کنه. دعوت می شید خونمون. 

یه مهمونی یک ساعته که همه چیزو خراب می کنه. 

توی عید کلی می جنگیم. ولی دیگه نه آرتا حمایت می کنه نه بقیه. 

14 فروردین جدایی. 

ولی مگه می شه؟ با تمام تهدیدها هفته ای یه بار همدیگرو می بینیم به بهونه ی فیزیک الکتریسیته. 

همین جور قایم موشک بازی همین جور کم رنگ شدن رنگ عشق اول همین جور بی تفاوتی همین جور.... 

تا اینکه یهو گم می شی. هر چی می گردم کمتر پیدات می کنم. تو هم هیچ تلاشی نمی کنی. 

یه شب خوابتو می بینم. داداش امین می گه ازش خبر بگیر. می بینمت. عوض شدی. منم عوض شدم. تمام خوابم تکرار میشه. 

6 ماه منو زجر کش می کنی. دیگه منو نمی خوای. تا بلاخره می گی پای کس دیگه ای وسطه که بهتر نیاز هاتو درک می کنه. 

یه روز تابستونی از هم جدا می شیم. من همه ی تلاشمو می کنم ولی نمی خوای. 

شبش همه ی خاطراتتو (ببعیمو، دفترچه ی خاطراتمو، دفترچه ی انتظارمو، پاک کن و خودکارتو، هدیه ی ولنتاین و ....) جاشون می شه توی سطل آشغالی خیابون ارم. 

دنیای من می گذره. حتما دنیای تو هم داشته می گذشته. 

یه سال بعد می شنوم با آرتا همکار شدی. می شنوم نامزدی کردی. آرتا می تونه زیر آبتو بزنه تا بکننت بیرون. مثل همیشه بهت لطف می کنه! 

یه سال و چند ماه بعد می ای سراغم. سال نو رو تبریک می گی. اون سال هم من با تبریک سال نو شروع کردم. جوابی نمی دم. 

چند ماه بعد بازم می ای سراغم. از تسلیت فوت مامان میگی از سختیش. البته واسه تو سخت تر خواهد بود. بی شعوریه اگه جواب ندم. تشکر می کنم. تبریک می فرستی واسه کارشناسی ارشدم. بازم جواب نمی دم. باز.... 

حالا این دومین طرح پژوهشیته که میاد زیر دست آرتا. این یکی به خاطر فوت مامانی خیلی دیر می شه. می تونه یه خط قرمز بکشه روشو چند میلیونت بپره. ولی آرتا خیلی بزرگ تر از تو و این دنیاست. یادته اون شب مامانت چی گفت؟ یادته ما کی بودیم؟ ها چی شد؟ حالا چند میلیون با امضای آرتا گیرت می اد؟ می بینی دنیا چقد کوچیکه؟ دنیای شما کوچیک تر! شمایی که زحمات مامانی رو نادیده گرفتید! شما که ماحصلشو زیر پاتون له کردین. اون موقع همه ی تقصیر ها رو انداختی گردن من که بعد از اون همه توهین بازم کنارت واینسادم. ولی من می گم تو بی عرضه بودی! البته واسه من که بد نشد. واسه تو هم نمی خوام بدونم. فقط خواستم بدونی ما چقد بزرگیم ما که بچه ی محله ی پایین شهریم. ما که ....

شانه ی راه افتادگی دارد. خطر چپ کردن!

توی گذشته ها مونده بودم، توی خاطره های خوب آشناییمون مونده بودم، توی یک سال پیش مونده بودم. فکر می کردم شاید دیگه نتونم از اون قدرت اغوا گریم (که خداییش کم قوی نیست) استفاده کنم و مردی داشته باشم که ... (جای توضیح داره). فکر می کردم اون نگرانی ها، اون اضطراب از دست دادن ها، اون دعا کردن ها واسه خوشبختی کسی که می پرستیدم و زنش، اون نماز امام زمان خوندن ها برای موندن کنارم، اون با ترس دستشو گرفتنا، اون ترسیدن از بوسه ها، اون....... اوه خیلی هستن. فکر می کردم هیچ کدوم تکرار نمی شن. داشتم افسرده می شدم. خیلی تنها بودم. بودا ولی نه اونجوری که من دوست دارم. از وقتی مامانی مرد، از وقتی بهم گفت تا با مرگ مامانی کنار نیای همینه، از وقتی شبا له له زدم واسه آغوشش و اونم از سر لطف دریغ کرد، از وقتی دیدم شب بی بوسیدنش نمی تونم بخوابم، از شبی که از خودم خجالت کشیدم. به خودم نهیب زدم خانووم مگه افتخارت عزت نفست نبود؟ ببین حالا چقد وابسته شدی! ببین اگه نباشه حتی نمی تونی بخوابی. از وقتی عادت کردم به خوابیدن بدون بوسه هاش، از وقتی دیگه جلو خیلیا اشک ریختم داد زدم مامان! و توی بغل هر کی نزدیکم بود ضجه زدم. از وقتی شبا به آرتا گفتم پیشم بمون. از وقتی... 

حالم از خودم، از فلسفه هام، از عشقم، از زندگی مشترکم از هر چیزی که به من ختم می شد بهم می خورد. 

جا زدم. خواستم ازش جدا شم. خواستم با تنوع طلبی روی حس انزجارم از زندگیم سر پوش بذارم. خواستم بگم یادته بهت گفتم تو هم درگیر بازی زشت من شدی؟ این مرحله ی آخره! برووووو. 

به خودم نهیب زدم خانووم شوهرته، دوست پسرت نیست که! تعهد هات رو فراموش کردی؟ یا علی گفتی باید پاش وایستی. بهش نگاه کردم. این یک ماه چقد بی توجهیش بهش کرده بودم؟ با شوهرم چی کار کرده بودم؟ غرق شده بودم تو ماتم از دست دادن مامانم، غرق شده بودم تو نگرانی هام بابت داداش کوچیکه، غرق شده بودم تو دنیای خودم. یادم رفته بود شوهر دارم. یادم رفته بود بچه ام چند ماهه شده. چقد واسه شون دعا کردم؟ چقد واسه شون تلاش کردم؟ بازم شرمنده شدم. باید یه حرکتی می کردم. اون جا جای من نبود. زنگ زدم و یه یاعلی دیگه گفتم برای رسیدن به نقطه ی مشترک مطلوبمون....

می خواستم برم تهران، شوق و ذوقم مثل همیشه نبود، رفتم دنبال لباس نه واسه شوهرم خوش تیپ باشم چون فکر کردم شاید لازم بشه برم خونه ی مادر شوهر،از فکرم بدم اومد ولی حتی یادم رفت گلای خشک کرده شو براش ببرم. شوق و ذوقم مثل همیشه نبود. صبح دیر اومد. فکر کردم خوابش برده. وقتی اومد بردم به پارکی که روز اول دیده بودمش. با هم لحظه لحظه شو مرور کردیم. نشستیم. حرف زدیم. خندیدیم. هنوز باهاش راحت نبودم. رفتیم توی آلاچیق ها. براش قران خوندم، ترجمه کردم. بعد یهو شوهرمو کنارم حس کردم. راحت شدم. زدم زیره گریه. اشک ریختم و کلی از درد دل هامو که هی می اومدم اینجا بنویسم نمی شد، براش گفتم. راهو بهم نشون داد. باهام اشک ریخت. بازم حرف زدیم. حالا تازه داشت یادم می اومد شوهرم کیه! رفتیم مصاحبه. اذیتش کردم. باید یه چیزایی رو توجه می کرد که نکرده بود. از خودم راضی بودم. از اینکه منتظر من بود راضی بودم. از اینکه با افتخار نگاه مدارکم می کرد راضی بودم. رفتیم خرید و بعدم خودکشی با ناهار و بعدم ترمینال. 

همیشه فکر می کردم توی فیلم هاست که مردا اینجوری عاشق می شن، نیگا زنشون می کنن و بغضشون می شکنه. فکر می کردم .... ولی شوهر من، نگاه من می کردو اشک می ریخت*. صداشو ضبط کردم واسه روز مبادا. بازم بغض و برگشتن. 

ازش خواسته بودم وبلاگشو آپ کنه. بهم خبر داد اطاعت امر شده. وقتی حال و هوای پستشو دیدم. فکر کردم شاید حضور من یه کمک موقت بهش کرده باشه، شاید حضور من همون معجزه ای بوده که لیلی منتظرش بود ولی .... ترسیدم صبح نتونم از خواب پاشم تا خیلی چیزا رو یاد آوری کنم بهش. ولی زنده موندم. باهم دعای عهد خوندیم. از پس این یکی نمی دونم بر اومدم یا نه!

*. می دونم بعضی موقع ها آدم نگاه اشتباهاتش می کنه و گریه اش می گیره از حماقتش. بذارید دلم خوش باشه!

سعی می کنم زیاد بهونه نگیرم. هنوزم می تونم دووم بیارم....

خدایا رحمی

بدون شرح!!!!

زیاده خواهی

کاش لبات بودن تا خستگی رو از تمام تنم بدزدی. 

نه تمام تنم زیاده، اگه فقط خستگی دستمامو هم بگیری از سرم زیاده. 

نمی خواد ببوسیا فقط بذار انگشتام لباتو حس کنن. 

زیاده؟