روزانه ها

روزانه های منه دیگه

روزانه ها

روزانه های منه دیگه

روز جمعه ی خود را چگونه خواهید گذراند؟

نمی دونم وقتی رفتم توی خونه ی خودم جمعه ها رو چه جوری بگذرونم؛ ولی چیزی که هست می دونم از اینکه جمعه بشینیم توی خونه و مهمون نداشته باشیم متنفرم. جمعه تنها گذروندن واقعا وحشتناکه. دوست دارم جمعه که می شه خواهر و برادرام بچه ها رو بردارن و بیان و  دور هم جمع باشیم. یه جمع صمیمی که همه خوشن، بچه ها می دون دور خونه و سر و صدا می دن بزرگترا سرشون گرمه و ..... عصر باهم برن بیرون. شام رو توی پارک بخورن و .... کلی خوش بگذرونن دیگه.

یا اینکه طبق یه قرار قبلی همه پاشیم بریم بیرون. یا خودم با دوستام برم بیرون. البته اصلا دوست ندارم مهمون سر زده بیاد.

نمی دونم وقتی رفتم توی خونه ی خودم جمعه هام چه جوری بشن؛ ولی چیزی که هست می دونم دوست دارم جمعه ها بچه ها رو بردارم ببرم خونه ی مامان جون اینا (مامان ایلیا) البته این درصورتی که با بچه هام و شیطنتاشون بد رفتاری نشه ها! اونجا بچه هام ول باشن خوش بگذرونن!!! بعد شب بچه ها رو برداریم ببریم پارک. می ترسم اون موقع هم ایلیا مثل الان جمعه ها ناچار باشه بره سرکار. خب باید رانندگی یاد بگیرم. ماشین که خواهم داشت بعد خودم بچه ها رو ببرم بیرون. البته واسه اینکه بچه ها با باباشون هم بیرون رفته باشن، بعضی وقتا شب جمعه هم می ریم توی شهر یه تابی بخوریم.

راستش دوست ندارم اصلا توی خونه بشینیم. دوست دارم از اون خونواده هایی باشیم که به زور توی خونه گیرشون می آرید. دوست دارم همش بریم بیرون، بریم مهمونی، مهمون داشته باشم، بریم شام بیرون (حتی اگه شده توی بلوار روبروی خونمون)


همین دیگه....

پی نوشت: این پسته زیادی شیرازی شد؟؟!! خیلی سعی کردم اسمی از دروازه قرآن و کاهو ترشی نیارم!

سرگیجه

وقتی هستش دلگرم به بودنش، نشون می دم برام اهمیتی نداره شایدم بعضی وقتا واقعا نداشته (به قول ایلیا دروغ چرا؟!) ولی یه گوشه ی ذهنم همیشه منتظرم که بیاد. نمی دونم چه جوری باهاش برخورد کنم که اونو داشته باشم ولی تهدیدی واسه زندگیم محسوب نشه. آخه می دونید قول دادم پنهون کاری نکنم، خداییش هم پنهون کاری نکردم و واسه پنهون کاری نکردنه خیلی تلاش می کنم، نمی خوام ایلیا فکر کنه چیزی توی اون رابطه هست که بهش نمی گم. شاید به قول خودش بتونم ازش استفاده ی ابزاری کنم واسه محک زدن خودم. نمی دونم....

دلخوری فرزندگونه

دیروز آبجی مینا اومد خونمون و شب هم اینجا موند. همین الان رفتن.

وقتی یکی از بچه ها (آبجی مینا یا داداشایی که ازدواج کردن) میان خونمون اخلاق بابا عوض می شه. میخواد یه جوری به اونا لطفشو نشون بده می*ری*نه به هیکل ما (بچه های توی خونه) و این ما رو از خونه زده می کنه.

چند شب پیش می خواستم برم دکتر، از دانشگاه اومد خونه، گفتم نمی ذارن تنها برم! ولی هرچی گفتم نه بابا باهام اومد نه علی. خب اگه می دونستم اینجوریه از دانشگاه می رفتم. بابا گفت حال ندارم! وقتی برگشتم دیدم بابا رفته بیرون!! خب هر کی باشه ناراحت نمی شه؟ اونم من که واقعا نگران مریضیم هستم و حرفای دکترم رو اصلا باور ندارم.

باید نسخه ام رو تایید می کردم تا بیمه بهم پولشو بده، نرفت برام انجام بده گفت خودت انجام بده.

دیروز هم صبح می خواستم برم آزمایشگاه می گم منو برسون، حس سرما خوردگی داشتم، سرم درد می کرد. سرگیجه هم داشتم. گفت حال ندارم می فهمی؟! گفتم حالا تا من رفتم می ری بیرون. گفت نه کجا رو دارم که برم؟ گفتم خب می بینیم! گفت تو تا برگردی یه وقت شده عصر‌ (یه جوری که انگار من می رم خوش گذرونی!) ... خیلی زود برگشتم. وقتی برگشتم لباسشو پوشیده بود درها رو هم بسته بود بره بیرون! گفتم می بینم که داری می ری بیرون. گفت انقد بیرون رو پاییدم ببینم میای یا نه! رفت تا ظهر هم برنگشت.

منم خونه رو مرتب کردم و ناهار درست کردم که آبجی مینا زنگ زد گفت می ام اونجا.

تمام کاراش توی این مدت رو اعصاب من بود. منتظر بود من یا علی کاری بکنیم بگه نه اینجوری نکن! ولی وقتی مینا همون کار غلط رو انجام می داد قربون صدقه اش می رفت. یا اصلا دیگه ما ها رو فراموش کرد!

مثلا می خواد به مینا هندونه بده. من دارم ظرف می شورم. هندونه رو می بره بیرون می خورن و زود برمیگردونه سرجاش. اصلا به من نمی گه بیا بخور!

تازه دارالرحمه هم منو نبرد!

جمعه بهش می گم واسه آرتا یه خونی بریز. می گه هنوز مزد اون سری رو بهم ندادین! گفتم کدوم بابایی از بچه اش مزد می گیره؟ بعد می گه ناهار چی می پزی؟ منم گفتم مزد ناهار دیروز رو هنوز ندادی. ناراحت شد.

منم لباسمو پوشیدم برم دارالرحمه گفتم بعدش می رم خونه ی جعفر اینا دیگه برنمی گردم. ماشین رو روشن کرده منو برسونه! من که می دونستم چون می خواد بعد از ظهر مینا رو برسونه و امروز هم احتمالا مینا باهامون می اد دارالرحمه داره ماشینو می اره عصبانی شدم.

تا وقتی هم که برن این ماجرا ها ادامه داشت............


بیماری

امروز جواب آزمایش خون و ادرارم رو به دکترم نشون دادم. فعلا فقر آهن و یه عفونت مخفی کشف شد! فردا می رم واسه کشت ادرار ببینیم منشا این عفونت چی هست. شنبه هم نوبت ام ار آی از مغزم دارم. دکترم امروز امیدوارم کرد که ام ار آی رو صرفا واسه اطمینان دارم می رم و مشکلی نباید باشه. فقط جای مشکوکش این بود که دکترم بابای دوستمه و به بهونه ی دوستم شماره ی خونمون رو گرفت و گفت میخوام خصوصی باهات 10 دقیقه حرف بزنم. می تونست زنگ بزنه به موبایلم!!! شایدم هنوز بی خود نگرانم.


پی نوشت: احتمالا خیلی زود دوچرخه می خرم.

 

برنامه ی مردن

اگه بهم گفتن مشکلم جدیه و مردنیم. می رم با فرشاد جون صحبت می کنم و احتمالا یه ترم مرخصی می گیرم. بعد به ایلیا می گم عروسی بگیره و می رم تهران واسه همیشه. هر وقت موقعیتم توی تهران به ثبات رسید، درسمو ادامه می دم.

با وجود مریضیم و احتمال مرگ امیدمو از دست نمی دم. تا امیدمو حفظ کنم می تونم کنار ایلیا بمونم.

دیگه واسه دکتری امتحان نمی دم میرم سرکار. باید توی اون چندسالی که مونده زندگیشو بسازم. نمی ذارم حامله بشم ایلیا رو هم قانع می کنم که بچه بزرگ کردن بدون مادر خیلی سخته.

خدایا اگه قراره زود بمیرم حداقل این شانس رو بهم بده که وقت کنم برم سر خونه زندگیم. شایدم این خیلی خودخواهی باشه. نمی دونم. یعنی اون بعد مرگ من چی کار می کنه؟ یعنی مردن من توی شرایط فعلی براش بهتره یا اینکه رفته باشیم سر خونه زندگیمون؟ کاش از مردنم حتی ناراحتم نشه. کاش خیلی راحت فراموشم کنه. شاید بتونم بعد از مرگم هم تنهاش نذارم.

اگه توی اون دنیا هم وب و اینترنت و مهندس کامپیوتر و ... باشه، می رم وب می زنم و از دوریش می نویسم تا بیاد پیشم. بعد که اونم مرد یه وبلاگ دو نفره می زنیم!


خداییش امید به زندگی تا این حد بالا دیده بودید؟!

تفریح بچگانه

باز رفتم جاسوسی! و این بار دلم گرفت. کاش قدرتم بیشتر از این حرفا بود. کاش اساسا بودم. کاش ...

عناوین خبرها

  1. دستم به نوشتن نمیره. دوباره سر شلوغی گرفتم. 
  2. اون شب تهران نرفتم و تعطیلات حسابی زهر مارم شدم. 
  3. آقای شوهر برام دوچرخه خریده. ایشالا تا قبل عید میاد می بینمش!  
  4. یکی از دوستام که افسردگی گرفته بود حالش خوب شده برگشته. فکر کنم حالا دیگه خیلی حالش خوب شده مشکوک می زنه!
  5. دلم نمی خواست مثل نازی رفتار کنم و واسش جاسوس بذارم ولی حس حسادت زنانه منو به کارهای بدی کشوند. البته هیچ حس سوء ظنی به وجود نیومد فقط لبخند زدم! 
  6. فکر نمی کردم دو نفر انقد همدیگرو دوست داشته باشن. یعنی اگه اینقد ازهم دور نبودیم هم باز انقد منو دوست داشت؟ من چی؟ 
  7. امروز شیراز خیلی قشنگ بود. من واقعا از ته دلم خندیدم.
  8. امشب آرامشو دیدم با یه خانومه بود. اول خواستم تند واکنش نشون بدم بعد پشیمون شدم. اون منو ندید. 
  9. قالب جدید چه طوره؟