روزانه ها

روزانه های منه دیگه

روزانه ها

روزانه های منه دیگه

دلخورم

خیلی دلخورم. این سه روز از پیش از ظهر تا دم غروبا توی خونه تنهای تنها  بودم. 

خیلی دلخورم. این دو شب با ترس و اشک خودمو خواب کردم. 

فکر کردی بی معرفتی شاخ و دم داره؟ نه فکر کردی شاخ و دم داره؟ حالا دیدی نداره؟ 

خیلی دلخورم. اصلا یادت نموند من تنهام. حتی یادت نیومد یادت رفته! 

خیلی دلخورم. من باز گفتم بی تو شبا نمی خوابم این بلا رو سرم آوردی؟ ولی اشتباه کردی! حالا دیگه مثل اون موقع نیست. بذار مسافرام برگردن....

خیلی دلخورم.... 

خیلی دلخورم خب! 

 

پ.ن. می خواستم این پست رو خیلی زودتر بذارم ولی گفتم شاید دارم اشتباه می کنم. الان این پست رو گذاشتم که بابا شبی و آرتا فردا ظهر برمی گرده.

تنهایی بد دردیه مخصوصا اگه یه روز کلی چشم به گوشی باشی. منتظر یه دقیقه همراهی منتظر یه دقیقه ... 

حیف که انقد ارزش نداشتم امروز..... 

 

پ.ن. ADSLم وصل شده. دیگه می تونم بیشتر بیام و به همه ی نظراتم جواب بدم. تازه دارم روی قیافه ی وبلاگم هم کار می کنم. لینکدونیم رو ببینید!

امروز خیلی تنهام

دیروز بابا به بهونه ی از حج اومدن پسر داداشیش رفت اصفهان. من امتحان داشتم نتونستم برم. 

الان آرتا رفت کیش با اون مرتیکه! خیلی تو کف کارش موندم.  

علی هم رفته شنا. صبح یه سانس آزاد. ناهار با سید بیرون می خورن. عصر یه سانس آموزشی.

منم موندم توی خونه. 

اگر مامانم بود هیچ کس جرات نداشت این جوری منو تنها بذاره. دلم برا مامانم تنگ شده. هیچی ازش یادم نمی اد انگار صد ساله مرده. دلم برا صداش، برا قیافش، برا غلط حرف زدناش، برا حرص خوردنش تنگ شده. 

خیلی دلم براش تنگ شده. دیشب دم افطار برای آمرزیده شدنش دعا کردم. ازش خواستم توی تنهایی دم افطارم باشه. ازش خواستم فقط یه دقیقه مثل قبل بیاد توی اتاق. قول دادم بهش نگم برو از اتاق بیرون. قول دادم کلفتی شو بکنم گفتم فقط یه دقیقه. 

خیلی دلم براش تنگ شده. برای همه ی لحظه هایی که حرص درس خوندمون رو خورد. آرتا می گه خیلی تنهاست. می گه مامان واینساد از دکتریم دفاع کنم، واینساد عروسیمو ببینه. می گم برود در ....تو بگیر. من و علی چی بگیم پس؟ مگه جلسه ی دفاع ارشد منو دید؟ مگه دیپلم علی رو دید؟ مگه جهشی خوندن الهه رو دید؟ مگه.... 

من مامانم رو می خوام..... 

فلش بکی که خیلی قدیمی نیست

 خیلی وقته شبا تا دیر وقت منتظر اومدنت از سر کار نشدم. 

خیلی وقته برات شام درست نکردم. یه شام شاهانه!!!  

خیلی وقته وقتی می رسی خونه و کلید می اندازی روی در نمی گی کسی خونه هست؟! 

خیلی وقته دم در خودتو برام لوس نمی کنی و خستگی یه شبانه روز کارتو ارزونی کنی به من. 

خیلی وقته  به شام خوردنت نگاه نکردم و با هر لقمه که با سرو صدا می خوری یه لبخند کوچولو تحویلت ندادم. 

خیلی وقته با لبخندم مست نشدی و تلو تلو از پله ها بالا نیومدی تا به خلوت اتاقمون برسی. 

....... 

این پست یه کم خصوصی بود به همین خاطر کامل نکردمش. فقط وقتی متن اصلی رو مرور کردم دیدم چه قد بهت کم لطفی می کنم. این پست نشون می ده چه قد خودخواه شدم. 

این پست و نوشتم که بگم ایلیای من، همه ی هستی من، این منم که باید شرمنده باشم. شرمنده ی شرمنده. 

درگیری میان عقل و احساس

فکر می کنید هنوز قدرت دارم معجزه کنم؟ بعضی وقتا فکر می کنم چقد ضعیفم! خودم یه شخص خاص هستم ولی قدرت خاص کردن یه آدم دیگه رو ندارم.بعضی وقتا فکر می کنم این خاص بودن هیچ ارزشی نداره. یه وقتایی این توانایی رو داشتما. مینا رو یادت نیست؟ من بهش خیلی چیزا یاد دادم تا حالا روی دست خودم بلند شده. تازه دارم روی مریم هم کار می کنم. تازه ترشم یادت نیست چه حالی داشت؟ یادت نیست لی لی یه معجزه خواست؟ من معجزه کردم! ببین حالا کار می کنه. درس می خونه. به علایق دیگه اش می رسه....   

می گه قدر منو می دونه، می گه در حد پرستش، دیدم وقتی ضربانم رو حس می کنه چه حسی توی وجودش جاری می شه ولی نمی دونم به خاطر من نفس می کشه؟ اگه واقعا خدایی می کنم توی دنیایش پس باید به خاطر من قوی باشه، باید به خاطر من به زندگی امیدوار باشه، باید به خاطر من عجله داشته باشه برای رسیدن فرداها.... 

باید؟! به خاطر من؟! آخه تو چی هستی دختر؟ تو کی هستی؟ چرا انقد خودتو بزرگ می بینی؟ تو هیچی نیستی! هیچی نبودی! اگر به خودیه خودت باشه، اگر اون کنارت نباشه، تو هیچی نیستی! اونه که بهت رنگ می ده، اونه که بهت معنا می ده. دوست داشت پس یه کم باهات همکاری کرد و از اون حال و روز اومد بیرون فکر کردی معجزه کردی؟ فکر می کنی معجزه کردی؟ فکر می کنی معجزه کردی؟ تو بیشتر از همه ادعا داری که!  

خودش گفت قدرمو می دونه. خودش خواست کنارش باشم. خودش گفت... من می تونم. خودش کمکم می کنه. خدایی دارم که قادره و حتما کمکم می کنه. 

تا اون نخواهد هیچ کاری پیش نمی ره. تا اینجا هم اون خواسته.... 

من می تونم 

باید اون بخواد 

من می تونم. اونم می خواد. خودش گفت همه چیز درست می شه. 

 

 

باید بخوای. باید کمکم کنی. نذار بقیه بهم بخندند. بذار فکر کنم هنوزم قدرت معجزه دارم. کمکم کن. بخواه...

حس حماقت

یه پست بلند و بالا نوشته بودم ولی از اونجایی که خیلی خصوصی می شد شرمم اومد اینجا بنویسمش. یه پست بود از زندگی مشترکم با آرامش. از اینکه چقد ازش متنفرم. از اینکه چقد احساس حماقت می کنم. از اینکه چقد این مرد حواسش جمع بود و از اینکه چقد قشنگ خرم کرد. 

نمی دونید حس حماقت چقد وحشتناکه وقتی بزرگترین سرمایه ی زندگیتو از دست بدی. می تونید درک کنید دختری رو که از سر علاقه چنین خریتی می کنه؟ دختری که وقتی زندگی نیمه مشترکشون تموم می شه عفونت شدید گرفته؟ اصلا نمی تونم تیکه های اون زندگی رو بذارم کنار هم. دوسش داشتم. بهش اطمینان داشتم. ولی حالا حالم ازش بهم می خوره. جلو ضریح امام علی نشسته بودم یه لحظه خواستم نفرین کنم. دلم نیومد. دعا کردم اصلاح شه! 

امشب چیزی دیدم و فهمیدم که باز اون احساس حماقت برگشت.  

 خدا رو شکر من توی اون حال و روز ایلیا رو داشتم. ایلیایی که منو توی شرایطی انتخاب کرد که بعضی وقتا فکر می کنم اگه من بودم چی کار می کردم؟

دلم می خواد یه پست قشنگ بذارم. انقد بدم میاد ملت میان می نویسن سرم شلوغه بعدا میام می گم چی شده ها. ولی برا اینکه پستم قشنگ شه به آرامش نیاز دارم که الان ندارم!(ایهام جمله را داشته باشید) 

دلم یه پست عشقولانه ی خفن واسه ی خونواده ی سه نفریمون می خواد ولی سرم شلوغه ... 

 

 

خدایا شکرت.