روزانه ها

روزانه های منه دیگه

روزانه ها

روزانه های منه دیگه

لبخند لطفا

  1. شنبه بعد اون بحث ها دیگه نمی خواستم توی بخش آفتابی بشم منم رفتم توی اتاق استاد راهنمام. دکتر کار داشت رفت من توی اتاق تنها بودم. تلفن داخلی زنگ زد، اول خواستم بر ندارم بعد گفتم شاید خود دکتر باشه، گوشی رو برداشتم. رییس بخشمون بود. گفت جناب دکتر فلانی؟ موندم یعنی این چه جوری نفهمید من خانم هستم و نمی تونم دکتر باشم!!! بچه ها می گفتن می گفتی آره خودم هستم سرما خوردم!
  2. دیروز توی اتوبوس نشسته بودم. 2 تا دختر روبه روم نشسته بودن. یکیشون گفت من پول خورد دارم. اون یکی گفت من کارت دارم. ببینم اگه داره مال جفتمونو بدم. اولی گفت از کجا می فهمی داره یا نه؟ دومی گفت اگه نداشته باشه قرمز می شه! اولی گفت راست می گی؟ تو رو خدا؟! کو نشونم بده ببینم! (بیچاره فکر می کرد خود کارته که آبی هست وقتی اعتبارش تموم بشه قرمز می شه)
  3. امروز وسط بحث علمی. حمید از پرهام می پرسه این جوری که تو می گی چیز این روش که کمتر میشه! پرهام هم از اون بالای منبر گفت نه طبق اون چیزی که نویسنده های مقاله گفتن چیز این روش کم نیست. حمید کلی استدلال آورد که نه چیزش کمه! شاید 10 دقیقه دو تایی داشتن می زدن توی سروکله ی هم بدون اینکه بدونن طرف مقابل منظورش از چیز چیه!! آخرش پرهام گفت ها منظورت چیزشه!!
  4. اکثر دانشجو هام کارشناسی قبول شدن. یکیشون می گه من مدار منطقی هم زدم! من موندم مگه اینا اصلا مدار منطقی پاس کردن؟!! می گه نه! گفتم عجب ببین خودش مدار منطقی خونده. گفت نه نخوندم. می گم پس چه جوری زدی؟ مگه حسی!!! جاااااان؟!! حسی مدار منطقی زدی و قبول شدی؟ واقعا جا داره از زحمات آقایون برای رویوندن قارچ هایی با اسم دانشگاه آزاد تشکر کرد با این کنکور گرفتن و مدرک دادنشون. بعد همینا میان برا ما دانشگاه سراسریای بدبخت شاخ و شونه می کشن!!!

آب خوب!

یکی نیست به من بگه مجبوری دختر بشینی انقد حرف بزنی که اراجیف بگی؟

من و یکی از همکلاسیام و دوتا سال پایینی (من، حمید، ندا و پرهام) نشسته بودیم دور هم پرهام عصبی بود و داشتیم می گفتیم و می خندیدم که روحیه اش عوض شه. بحث کشید به دوچرخه خریدن من. من گفتم دختر دچرخه سوار رو نیروی انتظامی می گیره.

یه کم راجع به این موضوع و مسئله ی عرف و نیروی انتظامی بحث کردیم.

پرهام شروع کرد به خاطره تعریف کردن. گفت یه بار دوستشو گرفته بودن. "حالا بماند برای چی!" بعد زنگ می زنن به باباش بیاد بازداشتگاه. باباش می پرسه مگه چی کار کرده. اونا هم توضیح می دن. باباش می گه من پسر ندارم و گوشی رو قطع می کنه.

بعد من گفتم بازداشتگاه یه جای خیلی وحشتناکیه. همه بد نیگام کردن. واسه اینکه رفع سوءتفاهم کنم گفتم دوستمو یه بار گرفته بودن رفتم بیارمش بیرون. نمی دونستم چه جوری توضیح بدم. اصلا هم به این فکر نکردم که با اون "حالا بماند برای چی" پرهام همه به چی فکر میکنن. گفتم این منکراتی ها!!! (نمی دونم این کلمه از کجا به ذهنم رسید) گرفته بودنش. بعد گفتم براشون کلاس آموزشی گذاشتن و نرفتنش 50 تومن جریمه نقدی داشت. اونا که با اون پیش زمینه برداشت بدی از منکراتی کرده بودن با چشمای ور قلمبیده گفتن کلاس آموزشی؟!!! من تازه فهمیدم چه گندی زدم. درست مثل بچه آدم توضیح دادم واسه بد حجابی گرفته بودنش.

دوباره حرف زدیم تا یه جایی ندا و پرهام داشت دعواشون می شد. ندا گفت من آبم با این پرهام توی یه جوب نمی ره. پرهام خیلی ناراحت شد و مثله بچه مظلوما گفت چرا؟ منم خواستم از دلش در بیارم گفتم: ای بابا آب این پرهام که خیلی خوبه واسه توی یه جووب رفتن!

پرهام بیچاره سرشو با دو تا دستش گرفت و کله اشو کرد توی مانیتور. منم لپتاپمو بستم و در رفتم. ندا هم که سر کوچه رسیده بود. حتی نتونستم درست خداحافظی کنم.

حواس پرتی دیدین شاخ و دم داشته باشه؟

  1. داشتم درس می خوندم آقای داداش صدام کردن برم پیششون باهم درس بخونیم. گوشیم رو می ذارم لای کتاب، مداد و پاک کنم رو میذارم روش و کتابو می بندم. بعد حدود یک ساعت دنبال گوشیم می گردم. همش می گم خدا بگم چی کارتون کنه آخه با گوشیه من چی کار دارین؟ ها؟!! داداش تو دست زدی؟ جون من بگو کلی درس دارم! بابا حتما تو دست زدی! هی بهم می گن نه ما دست نزدیم بذار بهش زنگ بزنیم ببینیم کجاست. من می گم نه! سایلنته صدا نداره! بعد داداشی که خسته شده از یه ساعت چرخیدن من گوشیشو برمی داره زنگ می زنه من می بینم کتابم ویبره پیدا کرده و می لرزه! 
  2. ......

Be Open minded بازم +18

چند روز پیشا داشتیم با سمیه از جلو داروخونه ی کریستال (توی ملاصدرا کنار کتاب فروشی محمدی) رد می شدیم یه باره سمیه گفت "اَااااا ببین. مگه این چیزا رو هم تبلیغ می کنن؟!" من فکر کردم بچه هیچی نمی دونه و شروع کردم از تجربیاتم بیان کردن که: "هوم هوم بله آدم باید اوپن مایند باشه. چیزی نیست که همه جورش هست!" اونم با تعجب می گفت "یعنی هیچی رو چک نمی کنن؟ بریم بخریم یه ست دوازده تایشو!" منم هاج و واج گفتم "آخه به چه دردت می خوره دختر؟ آدم از خودش که حامله نمی شه که!!!" حالا دقیقا وسط خیابون ملاصدرا بودیم اون سرش که می خوره به نمازی و سر پیچه و ماشینا خیلی خوووووب می ان! داشتیم سر این موضوع دعوا می کردیم. اونم گفت "ننننننننننه نمی دونی چی بود آخه! فکر کردی کاند.... بود؟! نه یه پک سی دی آموزش روابط جن...ی بود. اونم با ماژیک قرمز بزرگ نوشته بودن." منم فکم افتاد. "یعنی هیچی چک نمی کنن؟ یعنی به همه می دن؟ چقد خووووووووب!" وسط خیابون داشتیم فک جمع می کردیم. 

فرداش داشتم باز از جلوی همون داروخونه رد می شدم سعی کردم کسی نفهمه خوب در و دیوار داروخونه رو گشتم. دنبال یه رد قرمز بودم. چیزی ندیدم. 

بعد از ظهر باز داشتیم با سمیه از اونجا رد می شدیم گفتم سمیه فکر کنم اشتباه دیدیا! گفت نه بیا تا نشونت بدم. دوتایی سرمونو گذاشته بودیم رو شیشه ی مغازه و دنبال یه رد قرمز می گشیتم. سمیه یه جای چسب نشون داد گفت اینا جای چسبش هست. همون موقع دیدیم خانم دکتر و بقیه ی فروشنده ها داروخونه دارن مارو از داخل نگاه می کنن و می خندن {احتمالا متوجه شده بودن چشمای ما به کاغذی که دست خانوم دکتر بود و با ماژیک قرمز روش یه چیزایی نوشته شده بود خیره مونده بودیم....} 

به نظرتون چرا جامعه ی ما انقد باید بسته بمونه؟ چرا یکی مثل من باید این جور مسائل رو از یه آدم نااهل یاد بگیره؟ چرا یکی مثل من تا مدتها باید ذهنش درگیر این باشه که یعنی بابا و مامان منم همین کارو کردن تا منو داشته باشن اونا که آدمای مذهبی هستن؟!! {انقد بد بهم این موضوع را فهمونده بودن} چرا؟! شاید اگه خیلی از خونواده ها من جمله خونواده ی خودم بهتر با این موضوع برخورد می کردن کمتر کسی پیدا می شد توی وضعیت من قرار بگیره. نظر شما چیه؟ 

استفاده ی مفید از تمام امکانات دانشگاه

دیروز صبح ساعت 6 گوشیم زنگ زد. آرتا که داشت از کنارم رد می شد گفت علی خواب نمونه ها! گفتم حواسم هست و خوابیدم. ساعت 8 بیدار شدم دیدم علی رفته مدرسه و من اصلا نفهمیدم. گوشیم داشت زنگ می خورد آرتا بود صدامو صاف کردم که نفهمه خواب بودم و گفت یا خودم یا بابا باید خونه بمونیم تا از پست بیان برا نصب صندوق پستی. دیدم بابام داره لباس می پوشه که بره بیرون. کلی فکر کردم یادم اومد ساعت گذاشته بودم که پاشم مقاله ام رو بخونم. با بابا هماهنگ کردم قرار شد بره کارامو انجام بده و من خونه بمونم. تا بابا بیاد یعنی ساعت 9 من داشتم وبلاگ می خوندم و اصلا به مقاله نرسیدم. بابا که اومد حس کردم دیگه هیچ کاری خونه ندارم و بی مقدمه (!!!) از خونه زدم بیرون. سر کوچه یادم اومد ضد آفتاب نزدم. نهههههه اوضاع خیلی بدتر بود اصلا هیچ آرایشی نکرده بودم تریپ خونه اومده بودم بیرون. بی خیال شدم و ادامه دادم. سر خیابون یادم اومد هندزفریمو نیاوردم. شب قبل تصمیم گرفته بودم همیشه همرام باشه. نمی دونستم کجا گذاشتمش. ذهنم همینجور داشت کار می کرد ببینه کجا گذاشتتش. داشتم دیوونه می شدم برا اینکه ذهنمو خلاص کنم موبایلمو چک کردم اووووههههه اصلا شارژ ندارم. دیگه رسیده بودم به ایستگاه و حوصله ی برگشتن نداشتم. حسابی آماده داشتم می رفتم دانشگاه!!!! 

توی راه صد بار برنامه هامو مرور کردم باید برم ناهار، باید برم بانک و در آخر برم دانشگاه. از همه نزدیک تر خوابگاه بود گفتم به ترتیب فاصبله اول می رم ناهار بعد بانک و بعد کلاس. اس ام اس زدم به سمیه که بیا خوابگاه ناهار بخوریم. جواب که اومد تقریبا جلو خوابگاه بودم. یه نیگاه به ساعتم کردم وایییی من چم شده ساعت 10 می خوام برم ناهار!!!! رفتم بانک. بانک خالییییه خالیه بود. کلی با خانومه گپ زدم و بعد رفتم دانشگاه پیشه سمیه خیلی مونده بود تا ناهار. از بوی ادکلنی که روی مانتوم خالی کرده بودم سرم درد گرفته بود. لپ تاپو روشن نکردم آخه حوصله ی جمع کردن سیم برقشو نداشتم! از طرفی سیستم هم نداشتم. هر جوری بود وقتو گذروندم تا بریم ناهار. بعد از ناهار رفتم نمازخونه که بخوابم. آخه خیلی خوابم می اومد. ساعتو گذاشتم 5 دقیقه مونده به کلاس وقتی بیدار شدم کلاس تموم شده بود! وسایلمو برداشتم که بیام خونه! 

اینجوری من از تمام امکانات دانشگاه مثل ناهار و نماز خونه و خوابگاه استفاده ی مفید کردم! فقط از هدف اصلی که درس خوندن بود یه کم دور موندم....

ذهن من

ذهن من خیلی چیزه خارق العاده ای هست. کافیه یه سئوال براش پیش بیاد انقد بهش فکر می کنه تا یا جوابشو پیدا کنه یا منو دیوونه کنه. یا اگر یه جمله رو توی یه روز چند بار تکرار کنه (حتی سهوا) باورش می شه! همینه که آشفتگیش بالاست. این چند مدته که یه پوسته ی بدبختی و ترحم دوره خودم پیچیده بودم حسابی باورش شده بود که بدبخته هر چند خودش می دید واقعا خوشبخته. این بود که واسه ی غلبه بر اون آشفتگیه تصمیم گرفتم دست به کاری بزنم که خیلی با برنامه هام نمی خوند. انقد بهش فکر کردم که حالا باورش شده اون کار انجام شده در حالی که نشد عملی اش کنم و در نتیجه آشفتگیه داره کم کم می ره.... 

اینه که اینجا احتیاج دارم تا خالیش کنم یا بهش بگم بنویس بقیه جوابتو می دن!

لبخند لطفا

از اونجایی که من توی سوتی دادن خدایی می کنم پس یه سری پست تحت عنوان سوتی خواهیم داشت. 

ولی این یکی مال خودم نیستا. 

خانم همسایمون که یه پیرزنه که سعی می کنه ادای با کلاسا را در بیاره گفت: من شبا موبایلمو کوک (!!!!) می کنم تا سحر بیدار شیم.