روزانه ها

روزانه های منه دیگه

روزانه ها

روزانه های منه دیگه

جور شدن در و تخته

از پسرایی که دستای نازک و ظریف دارن و همیشه دستاشون گل انداخته و حتا پشم و پیلی ها هم تزیینی براشون به حساب می اد متنفرمممممممم. حس می کنم این دستا فقط آفریده شدن تا یه عضو خاص صاحابشون رو مالش بدن و صاحابشون رو به وجد بیارن! بعد در همین حین برن یه عکس خوشگل از اون عضو و عضو های اطراف و احتمالا آب ریخته شده  روی این اعضای اطراف و بازهم احتمالا پشم و پیلی های اطراف ترشون بگیرن و بعد هم حتما اینو قاب می گیرن یا سیوش می کن گوشه ی موبایلشونو به یادش شبای دیگه خوشن.


از پسرایی که شق شق توی خیابون راه می رن و ادا دارن اصلا دخترا رو نمی بییین درصورتی که  توی خلوت با افتخار تعریف می کنن که فلان دخترو دیدی با با سنش گردو می شکوند بهم لبخند زد!! متنفرررممممممم.


امروز توی خیابون دیدمش. از شق راه رفتنش از خوش تیپ بودنش از صورت صافففش از همه ی وجودش حالم بهم می خورد. خدا رو شکر می کنم از اون منجلاب نجات پیدا کردم.

اگر شما بودید چی کار می کردید؟(3)

فرض کنید به خاطر شکست توی زندگی قبلیتون از خیلی چیزها زده شدید. مهمترین مساله هم س*ک*ستون باشه. 

حالا توی زندگی جدیدتون: یه روز شوهرتون خیلی اصرار کنه. شماهم بی دلیل قبول نکنید. یه کم به خاطر موضوعات قبلی یه کم هم ناز و اینا! بعد که ناراحتی شوهرتونو ببینید کوتاه بیاید. بهش حق بدید و خیلی هم اون روز لذت ببرید هر دوتون لذت ببرید نه فقط اون. بعد که اومدید از جاتون بلند شید ببینید ای دل غافل که همه ی تدابیر امنیتی تون بی خود بوده و احتمال مادر شدن شما وجود داره. 

چی کار می کنید؟ نگه اش می دارید؟ اگه نگه اش دارید با عذاب وجدان شوهرتون چی کار می کنید که دائم می گه تقصیر من بود خودخواهی کردم و توی این شرایط بچه می خواستیم چی کار؟ 

اگه نگه اش ندارید یا اگه موقع به دنیا اومدنش اتفاقی براش بیفته خوشحال می شید؟ 

 

پی نوشت: هنوز به دنیا نیومده. می ترسم!

دوگانگی

حس خانومی رو دارم که توی این فیلما با موهای پریشون بی خیال وایساده، مردی هم مقابلش ایستاده و دو تا شونه هاشو گرفته و تکونش می ده و بهش التماس می کنه کنارش باشه. زنه بی خیال فقط تکرار می کنه نمی دونم! نه می خواد پسش بزنه (چون یه بار پسش زده و بعد پشیمون شده) نه مطمئن هست می خواد باهاش بمونه. ولی ترجیهش بر اینه که بگه نه!

درد دل مردونه

ما خانوما اخلاق های خاص خودمون رو داریم و می دونم نمیشه از شریک زندگیت توقع داشته باشی اونم مثل تو رفتار کنه. مثلا من دوست دارم شب که می شه بشینم واسه شوهرم از صبح تا شب اون روز رو تعریف کنم اونم ریز ریز. بعد شوهرم فقط گوش کنه و با هام هم احساس باشه و حس کنم داره خر کیف می شه. ولی خب اگر شوهره بخواد انقد حرف بزنه حتما خسته می شم. خدا روشکر شوهرم نقش یه گوش شنوا رو خیلی خوب بازی می کنه و انقد از شنیدن حرفام لذت می بره که کامل از این لحاظ ارضا می شم.

ولی مشکلی که وجود داره اینه که دوست دارم اونم برام از مشکلاتش برام بگه ولی خب کم پیش می اد مرد اینجوری باشه و ایلیا هم همین طوره. یه مشکلی که براش پیش می اد دوست نداره بشینه برای من بگه سعی می کنه خودش حلش کنه. (می دونم اکثر مردا همین جورن) و اون موقع من خیلی ناراحت می شم حس می کنم هنوز اون احساس صمیمیت یا اون احساس شراکت که باید باشه وجود نداره. همون احساسی که وقتی من به یه مشکل برمی خورم و گفتنش رو برای هیچ کس جایز نمی دونم، ایلیا رو بهم نشون می شده. البته من انقد smart هستم که بتونم بفهمم چی شده ها ولی این نگفتنه خیلی اذیتم می کنه. مثلا وقتی یه جایی ببینم داره می گه مشکل دارم ولی وقتی ازش می پرسم می گه "من هیچ مشکلی ندارم!" خیلی ناراحت می شم. اون موقع این فاصله حسابی اذیتم می کنه. اون موقع است که

هزار بار آرزو می کنم کاش بیشتر بهش نزدیک بودم.

هزار بار آرزو می کنم کاش تهران بودم شاید اون موقع بیشتر در جریان زندگیش قرار می گرفتم.

هزار بار آرزو می کنم کاش شریک بهتری براش بودم یه شریک قابل اعتماد.


شما هم توی رابطه تون اینجور شرایط پیش می آید؟

پی نوشت: وبلاگم دچار ویروس شده. باید چی کارش کنم؟!

خانمانه

خانمایی که از اینجا می گذرید بد نیست اینو بخونید (عفونت های واژن)

 http://zananegi.mihanblog.com/post/221

یه حسرت عمیق

امروز داشتم به سفره ی غذای نگاه می کردم یه حسرت عمیق تا ته وجودم رو سوزوند. کاش بودی. کاش می تونستم برات سفره بندازم. کی می رسه اون روز که بدو بدو بیام خونه و توی راه همش فکر کنم چه گلی واسه سفره مون بگیرم؟ فکر کنم چه غذایی دوست داری برات بپزم. فکر کنم چه جور سفره رو بچینم. سر سفره فقط نگاهت کنم.....

یعنی اون روز می رسه؟


بعد نوشت: بعضیا چقد فضولن.

مردم حلال کنید...

کاش خواننده های اینجا فقط خانوم بودن و می تونستم خیلی راحت از اوضاع پیش اومده کلی نق بزنم بدون اینکه مردی خوشحال شه که این دردو نمی چشه. هر چند اونا هم یه جور دیگه اشو دارن. بی خیال...

حالم اصلا خوب نیست. این دو روز غذام فقط قرص بوده و آب: 

سحر: یه قرص ایپوبروفن و یه لیوان آب 

ناهار: یه قرص استامینوفن کدیین و یه قلپ آب 

افطار: یه قرص ایپوبروفن و یه استکان آب جوش

سحر: باز یه قرص ایپوبروفن و یه قرص استامینوفن کدیین و یه لیوان آب 

  

تا یه چیزی بخورم بالا می آرم. سوار ماشین بودم تا برسم دانشگاه حالت تهوع داشتم فقط به خاطر یه خرما. پریشب تا صبح درد کشیدم. تو این گرما انقد سردم شده بود که پتوی کلفت انداخته بودم روم. دیشب خیلی بدتر بود. تمام بدنم یخ زده بود. ساعت 11 خوابیدم ساعت 12:30 بیدار شدم به علی که کنارم داشت درس می خوند می گم سحر شده؟ می گه نه بگیر بخواب. ساعت 2 بیدار شدم علی رو بیدار کردم می گم پاشو بریم سحری بخوریم. می گه من که تازه خوابیدم. نیگا ساعتم کردم می بینم ساعت 2 هست. تا صبح خوابای بی خود دیدم و لرزیدم. سحر انقد درد داشتم حس می کردم الان تمام بدنم از هم جدا می شه. به چشم خودم مرگو دیدم. دو تا قرص خوردم تا تونستم بخوابم. صبح انقد خسته بودم. انگار کوه کنده بودم. مردم حلال کنید... 

 

بعد نوشت: اه چقد از این مملکت حالم بهم می خوره. ویولت رو هم فیلتر کردن احمقا!