روزانه ها

روزانه های منه دیگه

روزانه ها

روزانه های منه دیگه

هستی، همه جا، حتی توی سوراخ دستگاه ام آر آی

دیشب ساعت 5:30 نوبت ام آر آی داشتم (مرکز تابا). 4 رسیدم خونه. به بابا گفتم 4:30 میریم. بابا گفت نه زوده. می ذاریم 5 میریم. رفت شیر خرید و وقتی اومد 5:15 بود. بهش می گم بدو بریم می گه نماز نخوندم! شروع کرد تند تند نماز خوندن. یه نمازی خوند!!!! انقد با علی خندیدیم بهش. تو ترافیک گیر کردیم. تا رسیدم 5:50 بود.

خانومه گفت داروتون لطفا. گفتم دارو نگرفتم. گفت دیر اومدی، نسخه ات عوض شده خبر ندادی؟ تزریق هم داری؟ من گفتم تزریق چرا؟! خلاصه گفت هزینه ات بیشتر می شه. گفتم بدبخت شدم! می شد 190 هزار تومن. باید 70 تومنشو حالا می دادم. به بابا می گم 36500 بده. گشته به زحمت 36 تومن از ته جیباش جمع کرده داده. آقاهه می گه یه 500 تومن دیگه. بابام می گه تخفیف نمی دید؟!!! با یه لحنی گفت که انگار داره لباس می خره. همه ی استیشن پرستارا رفت رو هوا.

رفتم لباسمو عوض کردم خوابیدم رو تخت. آقاهه می گه راحت بخواب. نیم ساعت باید اینجا بخوابی!!!!

 توی اون نیم ساعت کلی وقت داشتم به خیلی چیزا فکر کنم. خاطرات شمال. لحظه های خوب و بدی که با ایلیا توی این سفر گذروندم. حتی به آقا عرفان! دو باره به ایلیا. به دریا. به اون صبحی که وقتی بیدار شدم دیدم خوابه کلی ذوق خوابیدنشو کردم. به حسی که موقع لمس لبش اون روز صبح داشتم. به مردنم. به اینکه کی بهش خبر می ده. به اینکه نکنه اونم "شونه بالا بندازه و بگه عاقبت مرد!" به اینکه مثل موقع شنیدن خبر مرگ مامانی توی رادیو می زنه زیر گریه؟

تا بالاخره آقاهه اومد. چشمامو خوشحال باز کردم. گفت خانوم تکون نخور می خوام آمپول بزنم. 5 دقیقه ی دیگه مونده.

5 دقیقه ی بعدی رو بدون فکر کردن به چیزی فقط ثانیه شماری کردم تا گذشت.

وقتی اومدم بیرون. نمی تونستم راه برم. بابام گفت چقد طول کشید! برام کلی دعا خونده بود. خیلی خوشحال شدم نگرانم بود. خیلی خسته بودم. تا رسیدیم خونه بهم کلی آب پرتغال دادن.

بعد از شام یهووو یه عالمه حس عشقولانه ریخت تو وجودم. دلم می خواست کلی غر بزنم. چرا انقد از هم دور بودیم؟ چرا نباید بتونم حداقل هفته ای یه بار ببینمش؟ اشکم داشت در می اومد که ایلیا زنگ زد. گوشی رو برداشتم صداش یه جوری بود. گفت فقط خواستم بگم دوست دارم. !!!

شب منتظرش بودم تا بخوابیم. واسه اینکه خوابم نبره، هندزفیریم رو برداشتم. رفتم رادیو گوش کنم. از جمکران پخش زنده ی دعای توسل بود. پاش کلی گریه کردم. یه جاش یادم افتاد به بین الحرمین به اون دو روزی که کربلا بودیم. به حرم آقا..... همون جور که چراغا خاموش بود و  توی رختخواب بودم حسابی دلی از عزا در آوردم.

پی نوشت: دقت کردین نطقم باز شده واسه وبلاگ نوشتن؟ ماه گذشته با 23 پست رکورد شکوندم! خودم حسابی راضی هستم.