روزانه ها

روزانه های منه دیگه

روزانه ها

روزانه های منه دیگه

چقد دنیا کوچیکه

یه عصر بهاری هوس شیطنت می کنم 

یه صبح تابستون تصمیم می گیری بیای سمتم. سمت من که تازه دو روزه از هم جداشدیم.  

(تو پس زمینه آرتا رو در نظر بیار که خیلی نگرانه از همون تابستون.) 

یه شب تابستونی توی یه جمع دوستانه دنبالت می گرده ولی تو اومدی خونه تا با من حرف بزنی!

یه شب پاییز ازم خواستگاری می کنی. اولین کسی هستی که جدی راجع به ازدواج باهام حرف می زنی. جوابت فقط سکوته. سکوت! 

بهت می گه حق نداری ببینیش. بذار کنکورشو بده بعد راجع به ازدواج حرف بزن.

یه جمعه زمستونی واسه ی دفعه ی اول می بینمت. حق انتخاب رو می دی به من. تازه می فهمم نباید می دیدمت. 

بهار می گذره. 

تابستون می شه گفت هر شب کلی با هم حرف می زنیم. بهم می گی بابایی برو بخواب. لوس می شم. برام یه قصه می گی. قصه ای که واسه همیشه توی ذهنم حک می شه. 

نتایج کنکور ارشد می اد. تو شیراز قبول شدی. 

نتایج کنکور کارشناسی می اد. من شیراز قبول شدم. 

روز اول مهر توی پله ها می بینمت. دفعه ی سومه که می بینمت. یه روز خیلی خوب با حمایت آرتا که تا چند روز توی حال و هواش می مونم. 

روزها تند تند می گذرند و کم کم داریم به دو سالگی می رسیم که بحث ازدواج جدی می شه. با آرتا صحبت می کنی بازم ازمون حمایت می کنه. دعوت می شید خونمون. 

یه مهمونی یک ساعته که همه چیزو خراب می کنه. 

توی عید کلی می جنگیم. ولی دیگه نه آرتا حمایت می کنه نه بقیه. 

14 فروردین جدایی. 

ولی مگه می شه؟ با تمام تهدیدها هفته ای یه بار همدیگرو می بینیم به بهونه ی فیزیک الکتریسیته. 

همین جور قایم موشک بازی همین جور کم رنگ شدن رنگ عشق اول همین جور بی تفاوتی همین جور.... 

تا اینکه یهو گم می شی. هر چی می گردم کمتر پیدات می کنم. تو هم هیچ تلاشی نمی کنی. 

یه شب خوابتو می بینم. داداش امین می گه ازش خبر بگیر. می بینمت. عوض شدی. منم عوض شدم. تمام خوابم تکرار میشه. 

6 ماه منو زجر کش می کنی. دیگه منو نمی خوای. تا بلاخره می گی پای کس دیگه ای وسطه که بهتر نیاز هاتو درک می کنه. 

یه روز تابستونی از هم جدا می شیم. من همه ی تلاشمو می کنم ولی نمی خوای. 

شبش همه ی خاطراتتو (ببعیمو، دفترچه ی خاطراتمو، دفترچه ی انتظارمو، پاک کن و خودکارتو، هدیه ی ولنتاین و ....) جاشون می شه توی سطل آشغالی خیابون ارم. 

دنیای من می گذره. حتما دنیای تو هم داشته می گذشته. 

یه سال بعد می شنوم با آرتا همکار شدی. می شنوم نامزدی کردی. آرتا می تونه زیر آبتو بزنه تا بکننت بیرون. مثل همیشه بهت لطف می کنه! 

یه سال و چند ماه بعد می ای سراغم. سال نو رو تبریک می گی. اون سال هم من با تبریک سال نو شروع کردم. جوابی نمی دم. 

چند ماه بعد بازم می ای سراغم. از تسلیت فوت مامان میگی از سختیش. البته واسه تو سخت تر خواهد بود. بی شعوریه اگه جواب ندم. تشکر می کنم. تبریک می فرستی واسه کارشناسی ارشدم. بازم جواب نمی دم. باز.... 

حالا این دومین طرح پژوهشیته که میاد زیر دست آرتا. این یکی به خاطر فوت مامانی خیلی دیر می شه. می تونه یه خط قرمز بکشه روشو چند میلیونت بپره. ولی آرتا خیلی بزرگ تر از تو و این دنیاست. یادته اون شب مامانت چی گفت؟ یادته ما کی بودیم؟ ها چی شد؟ حالا چند میلیون با امضای آرتا گیرت می اد؟ می بینی دنیا چقد کوچیکه؟ دنیای شما کوچیک تر! شمایی که زحمات مامانی رو نادیده گرفتید! شما که ماحصلشو زیر پاتون له کردین. اون موقع همه ی تقصیر ها رو انداختی گردن من که بعد از اون همه توهین بازم کنارت واینسادم. ولی من می گم تو بی عرضه بودی! البته واسه من که بد نشد. واسه تو هم نمی خوام بدونم. فقط خواستم بدونی ما چقد بزرگیم ما که بچه ی محله ی پایین شهریم. ما که ....

نظرات 1 + ارسال نظر
بی نام یکشنبه 21 تیر 1388 ساعت 20:17

سلام
دنیا همینه به این میگن سرنوشت که اگرچه از قبل نوشته شده و نقش انسان هم در تغییرش بسیار موثره و ه انچه اتفاق میفته با دستا و تفکرات موجودی شکل میگیره که هم تعقل و اندیشه داره و هم احساس ولی جه میشه کرد وقتی که احساس بر تفکر و تعقل بیشی میگیره و سرنوشت را به جایی سوق میده که باید سالها باهاش سوخت و ساخت ولی میدونی باید بیشتر از عقل استفاده کنی و احساس را در بسیار از مواقع هی کردو ازش دوری کنی باید خیلی اندیشه منی اخه خداوندی که به تو هم حق حیات داد ازت انتظار داشت تا حرفهاشو بشنوی و دلها را نرنجونی مگر از رنجش دلها انهم دلهایی که با صداقت و از روی عاطفه و محبت میان سراغت چه کناهی کردن قلبها را باید جلا داد باید از وجود احساس در تلفیقش با عقل استفاده کرد و همه را بایه چوب نروند باید خیلی مواظب اطافت بود مگر نشندی که دل شکستن هنر نیست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حتما فهمیدی چی میگم نه ؟
بازم باید خیلی چیزها را تو سطل زباله ارم انداخت و .............
از انجمله قلبی را که قصی شده باید قلب را از انسانهایی به عاریت برد که ره کمال و انساندوستی را حسابی یاد گرفتند و به همنوعاشون .......میذارن اره ارمیتا خانوم حرف را باید قشنگ زد و قشنگتر همعمل کرد نباید به خود اجازه بدیم قضاوتی کنیم که همنوعامون ازمون رنجش بیدا کنند حالا فهمیدم که انسانها در شرائط متفاوتی نگرشهای متفاوت دارند اگر مسیر حرکتت تو ارم باشه حرفات همونهایی هست که به کامنتها جواب میدی ولی توصیه میکنم برا اینکه مدتی هم تو عالم مهربونی و احساسات نشات گرفته از تعقل زندگی نی و مزه با برکت احساسو بچشی مدتی هم برو در دیار ...زندگی کن تا دردهارو حس کنی و از با مردم بودن لذت ببری ازم خواستی نیام ولی دلم نیومد ترکت کنم چون امدنم برا همراهی بو نه اونی که حدس زدی ارمیتا خانم همه دلها مثل هم نیستند قشنگیها هم با هم متفاوتند و دید ها هم با هم فرق دارن انسانها به یه چیز یا شی میتونند متفاوت نگاه کنند و هر کسی از نگاهش برداشتی خصصی داشته باشی ولی نگاه من به مسائل و حوادث و اطاف و اکنافم نگاه ادمونه هست نه ........
موفق باشی
مواظب خودت باش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد