روزانه ها

روزانه های منه دیگه

روزانه ها

روزانه های منه دیگه

دو روز سورپرایز

این دو روزه انقد اتفاقای سورپرایز افتاده که اگه همینجوری ادامه پیدا کنه من سکته می کنم می میرم. هیشکی نبود براش حرف بزنم. زنگ زدم لیلا بیاد پیشم نشد. نمی خواستم برم خونه. دیگه خونمون رو دوست ندارم. انقد حس بدی بود! کلی گریه کردم. توی ماشین، توی اتوبوس، توی پله، با آهنگ، وقت خواب. ولی همش یواش یواش دوست نداشتم کسی بفهمه انقد تنهام. 

دیروز فقط دچار بی حسی شده بودم بعد از سه تا خبر وحشتناک. 

امروز دیگه پشت گردنم درد می کنه، قفسه ی سینه ام می سوزه، سمت چپ بدنم کاملا فلج شده. فکر کنم علامت های سکته ی ناقص همینا هست نه؟

 

 

پی نوشت: فردا می رم کوه!

زندگی واقعی یا خیالی

جونم براتون بگه که در راستای اون نظری که از فریده خانم داشتم اومدم یه توضیحی بدم تا بدونین دنیا دسته کیه.

من و ایلیا اولش آبجی و خان داداشی بودیم که بیش از حد همه چیز بینشون رعایت می شد چون آبجی خانم شوهر داشت. تقریبا چند روز بعد از خواستگاری آرامش از من، من و ایلیا باهم آشنا شدیم. شوهر من کاملا در جریان بود. رفت و آمد خاصی وجود نداشت بعضا تماس هایی بود که می گم شوهر کاملا در جریان بود. بعضی موقع ها اتفاقی می افتاد زود شوهرمو در جریان قرار می دادم چون زندگیم برام مهمتر از دوستیم بود. حتی می تونم بگم ایلیا بعضی وقتا بیشتر برا شوهرم حرف می زد تا من! بعد از جدا شدنم از آرامش، به یه مرد احتیاج داشتم که پشتم باشه آرتا با ایلیا حرف زد. نمی دونید چه شب های بدی رو گذروندم. شبایی که ایلیا کنار تختم نشست دستمو گرفت تا خوابم ببره.

خیلی نگذشت که ایلیا از من خواستگاری کرد و منم که حسابی توی اون مدت محکش زده بودم قبول کردم. دیگه همه اتفاقا رو خودتون می دونید. ایلیا به خاطر کارش باید تهران باشه و من به خاطر درسم باید شیراز باشم. اینه که خیلی از هم دور افتادیم البته خیلی زود به زود بهم سر می زنیم هر چند کوتاه.

بعد نوشت: نمی دونم چرا براتون توضیح دادم ولی دلم نیومد حذفش کنم. 

یه سفر دیگه...

مثل همیشه واسه ی این سری که بیای کلی برنامه ریختم. از هفته ی پیش که گفتی میای هر شب خاطرات قبلی رو مرور کردم تا نقاط ضعفشون را پیدا کنم ولی خب می دونی که زندگی ما همیشه گل و بلبله و اصلا عیب و نقصی نداره! پس رفتم سراغ ذهن خودم تا برنامه های جدید بریزم. نقشه های جدیدی به کله ام زده. یه کم تنوع که بد نیست.

این سری که بیایی ازت می خوام برام از گذشته حرف بزنی. اگه دسترسی به اینترنت داشته باشیم کلی سئوال پیچت می کنم. باید همه ی علامت سئوال های ذهنم رو پاک کنی. خودتو آماده کن!

روزهای قشنگ زندگی

  1. کمتر از یک ماه دیگه می شه یکسال که من از آرامش جدا شدم. 
  2. چند روز بعدش می شه سالگرد اولین بوسه ی ایلیا پشت دست من جلوی خوابگاه آرتا اینا.
  3. چند روز بعدش می شه سالگرد اولین پست این وبلاگ.
  4. کمتر از 2 ماه دیگه می شه سالگرد خواستگاری ایلیا از من و اولین به آغوش کشیدن. سالگرد اون مسافرت قشنگ ایلیا: مدرسه ی خان، نارنجستان قوام و کوهپایه.
  5. کمتر از 3 ماه دیگه می شه اولین تجربه ی با هم بودنمون زیر درخت های چنار! سالگرد زندگی مشترکمون.
  6. چند روز بعدش نی نی مون بدنیا می آید. میگن دختره. اسمشو به پیشنهاد من قراره بذاریم طهورا.
  7. بحث این روزای من و ایلیا اینه که من و طهورا بریم تهران واسه ی همیشه یا اینکه خونه ی تهران رو بدیم اجاره و ایلیا بیاد شیراز. حتی زمزمه هایی هست مبنی بر اینکه من خونه ی بابا بمونم. که بازم البته گزینه ی آخر از همه اش راحت تره. فقط یه کم مسافرت زیاد می طلبه. ولی من خسته شدم و می خوام کنار شوهرم باشم. بحث ها پشت در های بسته ادامه دارد. امید وارم تا قبل از رسیدن بچه ی بعدی به توافق برسیم.

آژیر سفید

دیشب بعد از نیم ساعت بحث و گفتمان اندکی از مسائل حل شد. خیالتان راحت باشد.

خانمانه

خانمایی که از اینجا می گذرید بد نیست اینو بخونید (عفونت های واژن)

 http://zananegi.mihanblog.com/post/221

امشب کسی یادش هست خرده های دل منو جمع کنه؟ 

اگه یادش نباشه حتما همه تون از صدای شکستن دل من بیدار می شید. حتی شاید خودش هم بیدار بشه... 

 

بعد نوشت: اوضاع بدتر از اون چیزی هست که فکرشو می کردم. برامون دعا کنید.