امروز داشتم به سفره ی غذای نگاه می کردم یه حسرت عمیق تا ته وجودم رو سوزوند. کاش بودی. کاش می تونستم برات سفره بندازم. کی می رسه اون روز که بدو بدو بیام خونه و توی راه همش فکر کنم چه گلی واسه سفره مون بگیرم؟ فکر کنم چه غذایی دوست داری برات بپزم. فکر کنم چه جور سفره رو بچینم. سر سفره فقط نگاهت کنم.....
یعنی اون روز می رسه؟
بعد نوشت: بعضیا چقد فضولن.
امشب یه شب بینظیر بود. با اینکه عصبانی بودم از دست که گذاشتی خواب بمونم ولی خیلی شیرین تموم شد شاید به خاطره اون چند دقیقه عشقولانه در گوش هم زمزمه کردن. شاید به خاطر اون بوسه ی شیرین قبل از خوابت نمی دونم. خیلی جیک جیک آقا.
پی نوشت: بین خودمون بمونه آقای شوهرو خواب کردم به بهونه ی درس بیدار نشستم. بهش نگیدا.