روزانه ها

روزانه های منه دیگه

روزانه ها

روزانه های منه دیگه

سفر نامه 3

توی چادر صبحونمون رو خوردیم. سیب زمینی ها به جای کباب خمیر شده بودن. ایلیا گفت عکسای سفر قبلی رو بهش بدم منم گفتم نمی دم. اونم زیپ چادر رو کشید بالا و دوتایی کلی از سروکله ی هم بالا رفتیم. هر دومون حسابی ماهر شده بودیم. البته یه جاش یه حرکت ژانگولری خفن روم انجام داد که گفتم کارم تموممممهههههههه. البته اصرار خودم بود و نمی تونستم حرف بزنم. بعد وسایلمونو جمع کردیم و راه افتادیم.

نزدیکای کارخونه ی نورا ماکارون یه آقایی لب جاده نشسته بود قرار شد یه سوییت لب ساحلی نشونمون بده. مثل همیشه همون اولی رو پسندیدم آقاهه عاشق کلاه ایلیا شده بود و می خواست با کلاه خودش معاوضه کنه. وسایلمونو گذاشتیم و رفتیم بریم خرید غذا. توی راه دوباره اون آقاهه رو دیدیم دوباره پیشنهاد معاوضه رو داد و ایلیا قبول نکرد.

کلی خرید کردیم. میوه، گوجه، خیارشور، کالباس، ناگت مرغ، برنج، لواشک، چیپس، نون، کره، قرص، چسب زخم. آخر کار آقا گفتن ناهار امروز ساندویچ هایدا. تا ابنجا رو داشته باشید.

ایلیا یه چاقو گرفته بود واسه اینکه وقتی که توی جنگل هستیم  اگه لازم شد باهاش از خودمون دفاع کنیم. البته باهاش همه کار کردیم بجز دفاع. این چاقوهه همش توی کیف من مگر اینکه سوار ماشین می شدیم یا یه موقعیت خطرناک بود اون مو قع می رفت توی جیب عقب ایلیا.

توی ساندویچیه دیدم دوتا خانوم دارن چپ چپ نیگای ما می کنن و خودشونو جمع می کنن. یه نیگا ایلیا یه نیگا به من. با اون سرو وضع کل کثیف، با اون تیپ اجق وجق (هر چی لباس داشتیم روی هم پوشیده بودیم. من دوتا روسری سرم بود. کیف دستیم راه راه همه رنگی- خوش تیپ ندیده بودن) یه چاقو به اون اندازه توی جیب عقب! بدبختا حسابی ترسیده بودن.

برگشتیم خونه. دوباره آقاهه رو دیدیم. دید کلی خرید کردیم بهمون ماکارونی مجانی داد! گفت قدر این روزا رو خیلی بدونید. ناهار رو توی خونه خوردیم و خوابیدیم. ازم یه سئوال آماری (!) پرسید منم مفصل توضیح دادم. خودشم یه کم برام گفت. بعد من داغ دلم تازه شد. ذهنم حسابی درگیر بود.

یادم نمی اد عصر دیگه چه اتفاقی افتاد فقط می دونم شب حسابی بی حوصله بودم. هی حرفاشو مرور می کردم و می گفت دوسم نداره می گفتم هنوز... داشتم لباس می شستم هی صداش می کردم بیاد کمکم کنه اونم داشت تلویزیون نیگا می کرد هی می گفت صبر کن. برنجم هم روی گاز بود. حسابی عصبی شده بودم. بهش گفتم توروخدا این یه کارو بکن!!! نزدیک بود دعوامون بشه!

رفتیم حمام. توی حمام انقد لفتش دادیم که آب یخ کرد. وقتی اومدیم بیرون حالت تهوع شدید داشتم. سرم هم داشت می ترکید. شام خورده نخورده گرفتم خوابیدم.


پی نوشت: روی یه تابلو دم در پارک جنگلی نوشته بود: تلخی سختی های سفر با شیرینی های تجربه هاش جبران می شه. (تو همین مایه ها)

نظرات 1 + ارسال نظر
عرفان از شیراز سه‌شنبه 17 فروردین 1389 ساعت 07:53

سلام همشهری گرامی
امید که ارزوها دست یافتنی بشه و امیدها نا امید نشه
از اینکه داری خاطرات را میاری اینجا و حقیر هم با مطالعه انها با سفر شما همراه میشم به سهم خود تشکر میکنم اخه میدونی چیه وقتی که انسانها مدتی با هم هستند البته چه مجازی یا واقعی نسبت به هم تعهد پیدا میکنند و منهم الان شما را از خودم میدونم و برای خوشبختیتون دعا میکنم اگرچه میدونم که شما با ان شرائط در حال حاضر سلب اعتماد کردید و همه را ادمهای بد میدونید ولی من .........
در هر حال ارزو توفیق میکنم
مواظب خودتان باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد