روزانه ها

روزانه های منه دیگه

روزانه ها

روزانه های منه دیگه

سفرنامه 5

صبح که از خواب بیدار شدم آرتا اس ام اس داده بود که حتما امروز برگرد چون فردا (چهارشنبه) بله برونش هست! ایلیا رو بیدار کردم که وسایلمونو جمع کنیم و بریم. گفت امروز اصلا بلیط گیرمون نمی اد. ناراحت شدم. چون دیروز بهش گفته بودم بریم بلیط بگیریم پشت گوش انداخته بود. صبحونه خوردیم و یه کم خونه رو مرتب کردیم. تا ظهر وقت داشتیم. اول دو تا 10 توی صفحه ی 10ام امسالمون ثبت کردیم و بعد تندی رفتیم دوش گرفتیم، لباس تر تمیز پوشیدیم و وسایلمونو جمع کردیم. تا آقاهه بیاد و بقیه ی پولمونو بده رفتیم ساحل چند تا عکس گرفتیم. خیلی ناراحت بودم مسافرتمون داره تموم میشه. این ناراحتی کاملا توی عکسا مشهوده.

بعد آقاهه اومد و خونه رو تحویل دادیم و راه افتادیم رفتیم فروشگاه خرید. ایلیا اون کلاه خوشگله (که کلی خواهان پیدا کرده بود) رو گذاشت سر من. توی فروشگاه یه پیرمردی بهم گفت وایییی خانوم با این کلاهه چقد خوش تیپ شدید. بارتونم که حسابی سنگینه. بعد ایلیا رو دید گفت ولی باریی که توی شناسنامه ی آقا ثبت شده سنگین تره! منم کلی ذوق کردم. چیزایی که می خواستیم رو برداشتیم و رفتیم حساب کنیم. پیرمرده که تازه داشت صورتمو می دید کلی جلوی فروشنده از قیافم تعریف کرد و بهم گفت چیه این زنا انقد سرخاب می کشن رو صورتشون؟! با همین خوش تیپی و سادگیت راضیش کردی بیاد محضر؟ من یه کم آرایش داشتم ولی خب آرایش مسافرتی بود!  بازم من کلی سرخ و سفید شدم. حساب کردیم اومدیم بیرون.

رفتیم توی یه پارک نشستیم. یه آقاهه دو تا بچه اش رو گذاشته بود توی این چرخ و فلکای زمینی ها و داشت هلشون میداد. بچه کوچیکه پاش به کف چرخ و فلکه نمی رسید. پشتی چرخ و فلکه هم کوتاه بود. تا این چرخ و فلکه تند می شد بچه ها از سر جاش بلند می شد. ما هم نشسته بودیم هی می گفتیم الان می افته الان می افته! یهوو بچهه از چرخ و فلک پرت شد بیرون. خدارو شکر باباش گرفتش. بعدش یه پیرزنه سوار تاب شد و تند تند تاب می خورد. باز ما هی گفتیم الان می افته الان می افته. ولی اون نیفتاد. بعدش دو تا بچه سوار یه الاکلنگ شدن از اینا که یه قسمتی از کره هستن و دستوشون رو باید به یه میلهی بالا سرشون بگیرون و وایسن رو میله پایینی! وای خیلی وحشتناک بود. باز ما هی گفتیم الان می افنته الان می افته که بچهه پاش ول شد. با دست خودشو توی زمین و هوا نگه داشته بود. ایلیا رفت اووردش پایین بچهه که اومد بود پایین شیر شده بود و می خواست باز بره سوار شه که ایلیا گرفتش. خب ساعت یک شد و ما باید می رفتیم سوار اتوبوس شیم.

توی اتوبوس سر 5 تومن شرط بستیم که باز زندگی شیرین میذاره و من بردم! بعدش خوابیدیم تا تهران. به خاطر ترافیک تا رسیدیم باید می رفتیم ترمینال جنوب که من سوار اتوبوس شیراز شم.

ادامه دارد.... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد