روزانه ها

روزانه های منه دیگه

روزانه ها

روزانه های منه دیگه

دلخوری فرزندگونه

دیروز آبجی مینا اومد خونمون و شب هم اینجا موند. همین الان رفتن.

وقتی یکی از بچه ها (آبجی مینا یا داداشایی که ازدواج کردن) میان خونمون اخلاق بابا عوض می شه. میخواد یه جوری به اونا لطفشو نشون بده می*ری*نه به هیکل ما (بچه های توی خونه) و این ما رو از خونه زده می کنه.

چند شب پیش می خواستم برم دکتر، از دانشگاه اومد خونه، گفتم نمی ذارن تنها برم! ولی هرچی گفتم نه بابا باهام اومد نه علی. خب اگه می دونستم اینجوریه از دانشگاه می رفتم. بابا گفت حال ندارم! وقتی برگشتم دیدم بابا رفته بیرون!! خب هر کی باشه ناراحت نمی شه؟ اونم من که واقعا نگران مریضیم هستم و حرفای دکترم رو اصلا باور ندارم.

باید نسخه ام رو تایید می کردم تا بیمه بهم پولشو بده، نرفت برام انجام بده گفت خودت انجام بده.

دیروز هم صبح می خواستم برم آزمایشگاه می گم منو برسون، حس سرما خوردگی داشتم، سرم درد می کرد. سرگیجه هم داشتم. گفت حال ندارم می فهمی؟! گفتم حالا تا من رفتم می ری بیرون. گفت نه کجا رو دارم که برم؟ گفتم خب می بینیم! گفت تو تا برگردی یه وقت شده عصر‌ (یه جوری که انگار من می رم خوش گذرونی!) ... خیلی زود برگشتم. وقتی برگشتم لباسشو پوشیده بود درها رو هم بسته بود بره بیرون! گفتم می بینم که داری می ری بیرون. گفت انقد بیرون رو پاییدم ببینم میای یا نه! رفت تا ظهر هم برنگشت.

منم خونه رو مرتب کردم و ناهار درست کردم که آبجی مینا زنگ زد گفت می ام اونجا.

تمام کاراش توی این مدت رو اعصاب من بود. منتظر بود من یا علی کاری بکنیم بگه نه اینجوری نکن! ولی وقتی مینا همون کار غلط رو انجام می داد قربون صدقه اش می رفت. یا اصلا دیگه ما ها رو فراموش کرد!

مثلا می خواد به مینا هندونه بده. من دارم ظرف می شورم. هندونه رو می بره بیرون می خورن و زود برمیگردونه سرجاش. اصلا به من نمی گه بیا بخور!

تازه دارالرحمه هم منو نبرد!

جمعه بهش می گم واسه آرتا یه خونی بریز. می گه هنوز مزد اون سری رو بهم ندادین! گفتم کدوم بابایی از بچه اش مزد می گیره؟ بعد می گه ناهار چی می پزی؟ منم گفتم مزد ناهار دیروز رو هنوز ندادی. ناراحت شد.

منم لباسمو پوشیدم برم دارالرحمه گفتم بعدش می رم خونه ی جعفر اینا دیگه برنمی گردم. ماشین رو روشن کرده منو برسونه! من که می دونستم چون می خواد بعد از ظهر مینا رو برسونه و امروز هم احتمالا مینا باهامون می اد دارالرحمه داره ماشینو می اره عصبانی شدم.

تا وقتی هم که برن این ماجرا ها ادامه داشت............


نظرات 2 + ارسال نظر
عرفان جمعه 27 فروردین 1389 ساعت 19:51

سلام
متاسف و متاثر شدم
شما که با ارتحال مادر گرامی بنوعی خودتون تحت فشار هستید بنابراین این نو ع از رفتارها را کنار بذارید تا یه ذره از زندگیتون را لذت ببرید
ارمیتا خانم بنظرم شما که ادم فهمیده و تحصیلکرده و با کمالی هستی بهتر از این باید رفتار کنید و تحمل بیشتری داشته باشید
اخه پدر مهربانه ولی برخی مواقع فشارهایی روشه که باید درک بشه
مواظب خودتون باشید

عرفان جمعه 27 فروردین 1389 ساعت 23:24

سلام
هستی؟
بشدت دوست دارم کمی باهاتون حرف بزنم
امکانش هست براتون
من نت هستم الان

ای دی من همینه
میتونی بیایی ؟

آقا عرفان اگه بخواید شما رو به عنوان خواننده ی وبلاگم بپذیرم و با احترام به کامنت هاتون جواب بدم شما هم متقابلا باید به حد و حدود هایی که من برای دیگران (شما هم جزوشون هستید) قائل هستم احترام بذارید.

پس لطفا دیگه این رفتار تکرار نشه والا من رفتار سابقم رو پیش می گیرم و فقط کامنت هاتون رو تایید می کنم بدون اهمیت به محتویاتش!

انتخاب با خودتونه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد