روزانه ها

روزانه های منه دیگه

روزانه ها

روزانه های منه دیگه

حس حماقت

یه پست بلند و بالا نوشته بودم ولی از اونجایی که خیلی خصوصی می شد شرمم اومد اینجا بنویسمش. یه پست بود از زندگی مشترکم با آرامش. از اینکه چقد ازش متنفرم. از اینکه چقد احساس حماقت می کنم. از اینکه چقد این مرد حواسش جمع بود و از اینکه چقد قشنگ خرم کرد. 

نمی دونید حس حماقت چقد وحشتناکه وقتی بزرگترین سرمایه ی زندگیتو از دست بدی. می تونید درک کنید دختری رو که از سر علاقه چنین خریتی می کنه؟ دختری که وقتی زندگی نیمه مشترکشون تموم می شه عفونت شدید گرفته؟ اصلا نمی تونم تیکه های اون زندگی رو بذارم کنار هم. دوسش داشتم. بهش اطمینان داشتم. ولی حالا حالم ازش بهم می خوره. جلو ضریح امام علی نشسته بودم یه لحظه خواستم نفرین کنم. دلم نیومد. دعا کردم اصلاح شه! 

امشب چیزی دیدم و فهمیدم که باز اون احساس حماقت برگشت.  

 خدا رو شکر من توی اون حال و روز ایلیا رو داشتم. ایلیایی که منو توی شرایطی انتخاب کرد که بعضی وقتا فکر می کنم اگه من بودم چی کار می کردم؟

چقد دنیا کوچیکه

یه عصر بهاری هوس شیطنت می کنم 

یه صبح تابستون تصمیم می گیری بیای سمتم. سمت من که تازه دو روزه از هم جداشدیم.  

(تو پس زمینه آرتا رو در نظر بیار که خیلی نگرانه از همون تابستون.) 

یه شب تابستونی توی یه جمع دوستانه دنبالت می گرده ولی تو اومدی خونه تا با من حرف بزنی!

یه شب پاییز ازم خواستگاری می کنی. اولین کسی هستی که جدی راجع به ازدواج باهام حرف می زنی. جوابت فقط سکوته. سکوت! 

بهت می گه حق نداری ببینیش. بذار کنکورشو بده بعد راجع به ازدواج حرف بزن.

یه جمعه زمستونی واسه ی دفعه ی اول می بینمت. حق انتخاب رو می دی به من. تازه می فهمم نباید می دیدمت. 

بهار می گذره. 

تابستون می شه گفت هر شب کلی با هم حرف می زنیم. بهم می گی بابایی برو بخواب. لوس می شم. برام یه قصه می گی. قصه ای که واسه همیشه توی ذهنم حک می شه. 

نتایج کنکور ارشد می اد. تو شیراز قبول شدی. 

نتایج کنکور کارشناسی می اد. من شیراز قبول شدم. 

روز اول مهر توی پله ها می بینمت. دفعه ی سومه که می بینمت. یه روز خیلی خوب با حمایت آرتا که تا چند روز توی حال و هواش می مونم. 

روزها تند تند می گذرند و کم کم داریم به دو سالگی می رسیم که بحث ازدواج جدی می شه. با آرتا صحبت می کنی بازم ازمون حمایت می کنه. دعوت می شید خونمون. 

یه مهمونی یک ساعته که همه چیزو خراب می کنه. 

توی عید کلی می جنگیم. ولی دیگه نه آرتا حمایت می کنه نه بقیه. 

14 فروردین جدایی. 

ولی مگه می شه؟ با تمام تهدیدها هفته ای یه بار همدیگرو می بینیم به بهونه ی فیزیک الکتریسیته. 

همین جور قایم موشک بازی همین جور کم رنگ شدن رنگ عشق اول همین جور بی تفاوتی همین جور.... 

تا اینکه یهو گم می شی. هر چی می گردم کمتر پیدات می کنم. تو هم هیچ تلاشی نمی کنی. 

یه شب خوابتو می بینم. داداش امین می گه ازش خبر بگیر. می بینمت. عوض شدی. منم عوض شدم. تمام خوابم تکرار میشه. 

6 ماه منو زجر کش می کنی. دیگه منو نمی خوای. تا بلاخره می گی پای کس دیگه ای وسطه که بهتر نیاز هاتو درک می کنه. 

یه روز تابستونی از هم جدا می شیم. من همه ی تلاشمو می کنم ولی نمی خوای. 

شبش همه ی خاطراتتو (ببعیمو، دفترچه ی خاطراتمو، دفترچه ی انتظارمو، پاک کن و خودکارتو، هدیه ی ولنتاین و ....) جاشون می شه توی سطل آشغالی خیابون ارم. 

دنیای من می گذره. حتما دنیای تو هم داشته می گذشته. 

یه سال بعد می شنوم با آرتا همکار شدی. می شنوم نامزدی کردی. آرتا می تونه زیر آبتو بزنه تا بکننت بیرون. مثل همیشه بهت لطف می کنه! 

یه سال و چند ماه بعد می ای سراغم. سال نو رو تبریک می گی. اون سال هم من با تبریک سال نو شروع کردم. جوابی نمی دم. 

چند ماه بعد بازم می ای سراغم. از تسلیت فوت مامان میگی از سختیش. البته واسه تو سخت تر خواهد بود. بی شعوریه اگه جواب ندم. تشکر می کنم. تبریک می فرستی واسه کارشناسی ارشدم. بازم جواب نمی دم. باز.... 

حالا این دومین طرح پژوهشیته که میاد زیر دست آرتا. این یکی به خاطر فوت مامانی خیلی دیر می شه. می تونه یه خط قرمز بکشه روشو چند میلیونت بپره. ولی آرتا خیلی بزرگ تر از تو و این دنیاست. یادته اون شب مامانت چی گفت؟ یادته ما کی بودیم؟ ها چی شد؟ حالا چند میلیون با امضای آرتا گیرت می اد؟ می بینی دنیا چقد کوچیکه؟ دنیای شما کوچیک تر! شمایی که زحمات مامانی رو نادیده گرفتید! شما که ماحصلشو زیر پاتون له کردین. اون موقع همه ی تقصیر ها رو انداختی گردن من که بعد از اون همه توهین بازم کنارت واینسادم. ولی من می گم تو بی عرضه بودی! البته واسه من که بد نشد. واسه تو هم نمی خوام بدونم. فقط خواستم بدونی ما چقد بزرگیم ما که بچه ی محله ی پایین شهریم. ما که ....