این اولین خود سانسوریه این وبلاگه.....
و امشب شد یک سال...
دیشب بعد از نیم ساعت بحث و گفتمان اندکی از مسائل حل شد. خیالتان راحت باشد.
امشب یه شب بینظیر بود. با اینکه عصبانی بودم از دست که گذاشتی خواب بمونم ولی خیلی شیرین تموم شد شاید به خاطره اون چند دقیقه عشقولانه در گوش هم زمزمه کردن. شاید به خاطر اون بوسه ی شیرین قبل از خوابت نمی دونم. خیلی جیک جیک آقا.
پی نوشت: بین خودمون بمونه آقای شوهرو خواب کردم به بهونه ی درس بیدار نشستم. بهش نگیدا.
قشنگ ترین لحظاتی که من توی زندگیم با ایلیا (اون تیکه ی مشترکش) دارم خلاصه می شن به چند دقیقه. شما می تونیدوجه مشترکشونو پیدا کنید؟
۱. اولین لحظه مربوط می شه به کوهپایه. یه جایی روی کوه که بعدا فهمیدم حسابی توی دید بوده. ایلیا همون طور که کنار هم نشسته بودیم صورتمو غرق بوسه کرده بود. اولین لب گرفتنو اونجا تجربه کردیم. اون اشک می ریخت که چقد ناشیه و من بهش می خندیدم! هیچ وقته دیگه منو اونجوری نبوسید.
۲. دومین دفعه که فاصله اش با اولی خیلی نیست توی خواجوی کرمانی هست. (چون خیلی بالای ۱۸ ساله حسابی سانسور می کنم) فقط یه لحظه بدنش بهم خورد ولی انقد شیرین و به یاد موندنی بود. حتی از ثکص کامل هم باحال تر بود!
۳. دفعه ی اول که منو ایلیا صیغه خوندیم بازم توی کوهپایه، محکم بغلش کرده بودم و صیغه رو خوندم. دیگه اونجوری همو بغل نکردیم.
۴. از همه ی اون دو روز که شمال بودیم: یه شب ایلیا دراز کشیده بود من سرمو گذاشته بودم رو سینه اش. با موهام بازی می کرد و دوتایی اشک می ریختیم. البته اشک ریختن نه ها! ضجه می زدیم. من از ترس اینکه نکنه با این حرفاش می خواد بگه تنهام می گذاره و اونم... در مقابل لحظه های خوب و قشنگی که باهم داشتیم شاید اون لحظه اصلا لحظه ی شیرینی نبود ولی خیلی به یاد موندنی شده برام!
خیلی جالبه. آخه وجه اشتراک اینا چیه؟ شاید فقط اینکه توی تمام این لحظه ها فراموش می کردیم کی هستیم. کجا هستیم فقط می دونستیم یکی رو از صمیم قلب دوست داریم و اون قدر این دوست داشتنو می دونه!
بعد نوشت: توی این پست نمی خواستم بگم توی زندگیم چه چیزایی کم هست یا چه چیزایی زیادی داریم فقط می خواستم ذهنم تخلیه شه. فقط چون برام خیلی جالب بود و ذهنمو زیادی درگیر کرده بود نوشتمش.
در صورت لزوم این پست همچنان رشد می کنه
انقد اینجا نبودم که نوشتن برام سخت شده. بار ها اومد بنویسم ولی دستم به نوشتن نرفت. تو این مدت اتفاقات زیادی افتاد مهمترینش مسافرت یه هفته ای من با ایلیا بود که انقد چیزای خوب تجربه کردم که خدا می دونه. از یه هفته 5 روزشو صبح از ساعت 8 تا شب ساعت 9 با ایلیا بودم. سرشو می ذاشت روی پام. دستمو می گرفت. اشکامو پاک می کرد..... 2 روز آخر هم باهم رفتیم شمال. اونجا باز اتفاقات خوبی افتاد که خودتون می دونید فقط مال من و ایلیاست و من نباید برای شما بگم.
و شنبه من 23 ساله شدم.
_______________________________
برگشتم و اینجا نوشتم چون ذهنم خیلی پر شده به یه جایی نیاز دارم که نگرانی ها و دغدغه هامو بگم تا شاید بازده کاریم بره بالا. این همون هدفی بود که روز اول به خاطرش این وبلاگو ساختم و قول دادم خود سانسوری نکنم که هیچ وقت نکردم و نمی کنم.