روزانه ها

روزانه های منه دیگه

روزانه ها

روزانه های منه دیگه

شانه ی راه افتادگی دارد. خطر چپ کردن!

توی گذشته ها مونده بودم، توی خاطره های خوب آشناییمون مونده بودم، توی یک سال پیش مونده بودم. فکر می کردم شاید دیگه نتونم از اون قدرت اغوا گریم (که خداییش کم قوی نیست) استفاده کنم و مردی داشته باشم که ... (جای توضیح داره). فکر می کردم اون نگرانی ها، اون اضطراب از دست دادن ها، اون دعا کردن ها واسه خوشبختی کسی که می پرستیدم و زنش، اون نماز امام زمان خوندن ها برای موندن کنارم، اون با ترس دستشو گرفتنا، اون ترسیدن از بوسه ها، اون....... اوه خیلی هستن. فکر می کردم هیچ کدوم تکرار نمی شن. داشتم افسرده می شدم. خیلی تنها بودم. بودا ولی نه اونجوری که من دوست دارم. از وقتی مامانی مرد، از وقتی بهم گفت تا با مرگ مامانی کنار نیای همینه، از وقتی شبا له له زدم واسه آغوشش و اونم از سر لطف دریغ کرد، از وقتی دیدم شب بی بوسیدنش نمی تونم بخوابم، از شبی که از خودم خجالت کشیدم. به خودم نهیب زدم خانووم مگه افتخارت عزت نفست نبود؟ ببین حالا چقد وابسته شدی! ببین اگه نباشه حتی نمی تونی بخوابی. از وقتی عادت کردم به خوابیدن بدون بوسه هاش، از وقتی دیگه جلو خیلیا اشک ریختم داد زدم مامان! و توی بغل هر کی نزدیکم بود ضجه زدم. از وقتی شبا به آرتا گفتم پیشم بمون. از وقتی... 

حالم از خودم، از فلسفه هام، از عشقم، از زندگی مشترکم از هر چیزی که به من ختم می شد بهم می خورد. 

جا زدم. خواستم ازش جدا شم. خواستم با تنوع طلبی روی حس انزجارم از زندگیم سر پوش بذارم. خواستم بگم یادته بهت گفتم تو هم درگیر بازی زشت من شدی؟ این مرحله ی آخره! برووووو. 

به خودم نهیب زدم خانووم شوهرته، دوست پسرت نیست که! تعهد هات رو فراموش کردی؟ یا علی گفتی باید پاش وایستی. بهش نگاه کردم. این یک ماه چقد بی توجهیش بهش کرده بودم؟ با شوهرم چی کار کرده بودم؟ غرق شده بودم تو ماتم از دست دادن مامانم، غرق شده بودم تو نگرانی هام بابت داداش کوچیکه، غرق شده بودم تو دنیای خودم. یادم رفته بود شوهر دارم. یادم رفته بود بچه ام چند ماهه شده. چقد واسه شون دعا کردم؟ چقد واسه شون تلاش کردم؟ بازم شرمنده شدم. باید یه حرکتی می کردم. اون جا جای من نبود. زنگ زدم و یه یاعلی دیگه گفتم برای رسیدن به نقطه ی مشترک مطلوبمون....

می خواستم برم تهران، شوق و ذوقم مثل همیشه نبود، رفتم دنبال لباس نه واسه شوهرم خوش تیپ باشم چون فکر کردم شاید لازم بشه برم خونه ی مادر شوهر،از فکرم بدم اومد ولی حتی یادم رفت گلای خشک کرده شو براش ببرم. شوق و ذوقم مثل همیشه نبود. صبح دیر اومد. فکر کردم خوابش برده. وقتی اومد بردم به پارکی که روز اول دیده بودمش. با هم لحظه لحظه شو مرور کردیم. نشستیم. حرف زدیم. خندیدیم. هنوز باهاش راحت نبودم. رفتیم توی آلاچیق ها. براش قران خوندم، ترجمه کردم. بعد یهو شوهرمو کنارم حس کردم. راحت شدم. زدم زیره گریه. اشک ریختم و کلی از درد دل هامو که هی می اومدم اینجا بنویسم نمی شد، براش گفتم. راهو بهم نشون داد. باهام اشک ریخت. بازم حرف زدیم. حالا تازه داشت یادم می اومد شوهرم کیه! رفتیم مصاحبه. اذیتش کردم. باید یه چیزایی رو توجه می کرد که نکرده بود. از خودم راضی بودم. از اینکه منتظر من بود راضی بودم. از اینکه با افتخار نگاه مدارکم می کرد راضی بودم. رفتیم خرید و بعدم خودکشی با ناهار و بعدم ترمینال. 

همیشه فکر می کردم توی فیلم هاست که مردا اینجوری عاشق می شن، نیگا زنشون می کنن و بغضشون می شکنه. فکر می کردم .... ولی شوهر من، نگاه من می کردو اشک می ریخت*. صداشو ضبط کردم واسه روز مبادا. بازم بغض و برگشتن. 

ازش خواسته بودم وبلاگشو آپ کنه. بهم خبر داد اطاعت امر شده. وقتی حال و هوای پستشو دیدم. فکر کردم شاید حضور من یه کمک موقت بهش کرده باشه، شاید حضور من همون معجزه ای بوده که لیلی منتظرش بود ولی .... ترسیدم صبح نتونم از خواب پاشم تا خیلی چیزا رو یاد آوری کنم بهش. ولی زنده موندم. باهم دعای عهد خوندیم. از پس این یکی نمی دونم بر اومدم یا نه!

*. می دونم بعضی موقع ها آدم نگاه اشتباهاتش می کنه و گریه اش می گیره از حماقتش. بذارید دلم خوش باشه!

سعی می کنم زیاد بهونه نگیرم. هنوزم می تونم دووم بیارم....

خدایا رحمی

بدون شرح!!!!

زیاده خواهی

کاش لبات بودن تا خستگی رو از تمام تنم بدزدی. 

نه تمام تنم زیاده، اگه فقط خستگی دستمامو هم بگیری از سرم زیاده. 

نمی خواد ببوسیا فقط بذار انگشتام لباتو حس کنن. 

زیاده؟

باورم نمی شه

۱. رفتم دوره حفظ قران ثبت نام کردم. با سوره ی غافر شروع می شه. بعد از سوره ی غافر امتحان می گیرن هر کی قبول شد می تونه بره جز اول ثبت نام کنه. اول می خواستم برم دارالقران. امروز با مدیریتش یه دعوای حسابی کردم و گفتم نمی ام اونجا ثبت نام کنم. پیر زن های مذهبی خیلی لج منو در می ارن. یه خانومی بهم گفت برم فرهنگسرای قران. هم خوش مسیر تره هم ارزون تره هم مدیریتش مرده. باورم نمی شه یه روزی ملاک انتخابم بودن مرد توی مجتمع باشه شده فقط یه دونه!

2. باورم نمیشه غلیان هورمونی انقد منو سگ کنه. شما باورتون می شه؟ 

3. آقا عرفان. شوهر سابق من (آرامش) سعی می کرد نشون بده خیلی حالیشه، سعی می کرد خیلی قشنگ حرف بزنه، سعی می کردن وانمود کنه خیلی خوش تیپه و .... و الحق که خیلی حالیش بود و واقعا قشنگ حرف می زد یعنی می دونست دخترا چی دوست دارن بشنون و چه جوری دوست دارن بشنون این یکی از دلایلی بود تونست اونقد منو خر کنه. البته وقتی حشری می شد که دیگه همه چیز یادش می رفت و اینم باعث شد من بفهمم هیچی نیست هیچی هیچی. خوبیه اون دوره این بود که ملاک انتخابم خیلی عوض شد. الان خیلی خوب اینجور آدما رو خیلی خوب می شناسم. تجربه ای که به قیمت از دست دادن شرافتم به دست اوردم. فکر می کنم کلا دانشگاه آزادی ها همین طورن. چقد من از این دانشگاه آزادی ها حالم به هم می خوره! می خواستم ازتون خواهش کنم بی خیال این وبلاگ شید. من خواننده نمی خوام. ترجیح می دم اینجا هم تنها باشم.

فسبحان الذی بیده ملکوت کل شی و الیه ترجعون

دارم می ترکم! از پا در اومدم همین.