روزانه ها

روزانه های منه دیگه

روزانه ها

روزانه های منه دیگه

حس حماقت

یه پست بلند و بالا نوشته بودم ولی از اونجایی که خیلی خصوصی می شد شرمم اومد اینجا بنویسمش. یه پست بود از زندگی مشترکم با آرامش. از اینکه چقد ازش متنفرم. از اینکه چقد احساس حماقت می کنم. از اینکه چقد این مرد حواسش جمع بود و از اینکه چقد قشنگ خرم کرد. 

نمی دونید حس حماقت چقد وحشتناکه وقتی بزرگترین سرمایه ی زندگیتو از دست بدی. می تونید درک کنید دختری رو که از سر علاقه چنین خریتی می کنه؟ دختری که وقتی زندگی نیمه مشترکشون تموم می شه عفونت شدید گرفته؟ اصلا نمی تونم تیکه های اون زندگی رو بذارم کنار هم. دوسش داشتم. بهش اطمینان داشتم. ولی حالا حالم ازش بهم می خوره. جلو ضریح امام علی نشسته بودم یه لحظه خواستم نفرین کنم. دلم نیومد. دعا کردم اصلاح شه! 

امشب چیزی دیدم و فهمیدم که باز اون احساس حماقت برگشت.  

 خدا رو شکر من توی اون حال و روز ایلیا رو داشتم. ایلیایی که منو توی شرایطی انتخاب کرد که بعضی وقتا فکر می کنم اگه من بودم چی کار می کردم؟

دلم می خواد یه پست قشنگ بذارم. انقد بدم میاد ملت میان می نویسن سرم شلوغه بعدا میام می گم چی شده ها. ولی برا اینکه پستم قشنگ شه به آرامش نیاز دارم که الان ندارم!(ایهام جمله را داشته باشید) 

دلم یه پست عشقولانه ی خفن واسه ی خونواده ی سه نفریمون می خواد ولی سرم شلوغه ... 

 

 

خدایا شکرت.

عقب افتاده!

سرم در حد تیم ملی شلوغه. هفته ی پیش فقط چند ساعت توی خونه بودم. 2 روز تهران بودم و 2 روز توی بیمارستان و خونه ی داداش واسه بچه داری. از همه چیز عقب افتادم. امروز یه کم بهتر بود. چند تا کارام رو پیش بردم ولی هنوز عقبم. برام دعا کنید. خیلی برنامه دارم که همشون دچار تاخیر شدید شدن.

بعد از مدت ها...

دلم خیلی هوای اینجا رو می کرد. هی می خواستم بیام اینجا و بنویسم ولی خیلی درگیر بودم. 

  1. اول از همه داداش علی که افتاده تو خط! فهمیدنش واسه من که تقریبا توی خونه نقش مامان را دارم خیلی سخت نبود ولی کنار اومدن باهاش وحشتناک بود. چند شب تا صبح بیدار بودم انقد اشک ریختم و از مامانی کمک خواستم تا بالاخره خودش به صرافت افتاد و از زهرا خانوم گفت. دیدمش. ای بدک نبود.
  2. حال آرتا خیلی بد بود. مشکوک می زد. از خیلی وقت پیش نگرانش بودم. ولی بهش مطمئن بودم. باور داشتم اشتباه نمی کنه. مشکوک می زد. نگرانش بودم. خواب دیدم. طفره رفت. از حال بدش خیلی بهم گیر می داد. منم که باز سگ شده بودم. (اگه دقت کنید فاصله ی سگ شدن ها 28 روزه دیگه علتش توضیح نداره!!!) باز اشک ریختم. باز دعوا کردم.تا اینکه شنبه فهمیدم آرتا چه گندی زده. عصبی بودم. آخه این مردم دون چقد ادعا دارن؟ اون موقع که این گندو زده، همون موقع که منو به جرم مادر کشی، به جرم عدم ناراحتی .............. همون موقع که توی اتوبوس دیگه نفسم بالا نمی اومد، قلبم وایساده بود، همون موقع که بهم تهمت زدن چون مامانم مرده ول................ ولی حالا وقت این حرفا نبود. هیچ کسو نداشت جز خدا، اون مردیکه و من! بگذریم. فعلا به خیر گذشته. هر چند دیشب مردم و زنده شدم. نمی دونم اگه ایلیا نبود باید چی کار می کردم.
  3. اگه گفتین امروز کیو دیدم؟! داشتم می اومدم خونه توی اتوبوس بودم، یکی رو دیدم که از پشت شبیه آرامش بود. صورتش نه. یه کم اومدم جلوتر. از اتوبوس پیاده شدم. خودش بود! از سر خیابون داشت وارد می شد. همان لباس زرشکی خوشگله رو پوشیده بود. شلوار و کفشش نو بود. سرمو انداختم زیرو رد شدم. بازم التماس رو توی نگاهش حس کردم. اجازه ندادم حرف بزنه زود رد شدم. بدنم یاری نمی کرد. به زور پاهامو می کشیدم رو زمین جونم بالا اومده بود.   
  4. چند روز پیش یه خواستگاری زنگ زد خونمون. طرف 57ی بود. به درد من که نمی خورد با کلی سال تفاوت سنی. قرار شد بیان برا آرتا. من با مامان طرف قرار مدار گذاشتیم که بیان خونمون. وقتی اومدن مامان پسره گفت: "من با شما حرف می زدم؟ تو خونه گفتم طفلی کم سن و ساله ولی چقد قشنگ قرار خواستگاری گذاشت!" بابا کلی اخم کرد. ازقضا طرف همکار آبجی مینا در اومد. آبجی مینا هی زنگ می زد و نظر منو می پرسید. بازم زنگ زدن و بازم خودم حرف زدم. با آبجی مینا اینا رفته بودیم پارک بازم داشت بهم راجع به طرف اطلاعات می داد. گفتم هرچی به آرتا می گم جواب تلفن هاشونو بده گوش نمی کنه! مینا ناراحت شد. با بابا کلی مشورت کردن و به من گفتن از این به بعد به خواستگارا شماره موبایل مینا رو می دیم می گیم با خواهر بزرگترمون حرف بزنن. گفتم چه طور واسه همه حمالی ها جای مامانتونو دارم واسه این نه!!! گفتن رسم و رسوم داره! گفتم ای بابا! چه فرقی بین مینا و من هست؟ بعد از کلی گیسو گیس کشی فهمیدیم بابا و مینا فکر می کنن خواستگار واسه منه!!!! یعنی عروس خانوم خودش قرار و مدار خواستگاری گذاشته.
  5. امتحان قرانم (سوره غافر) رو بیست گرفتم. یعنی مامانی از من راضی هست؟  
  6. کامنتهایی که تبلیغ نباشن تایید می شن لطفا برداشت خاصی نکنید! 
  7. آقا خدا خیلی چاکریم.

دلم می خواد نفس بکشم ولی انگار نمی شه....

پراکنده...

  1. دارم تغییر می کنم مثل همیشه ولی این بار حس می کنم دارم بزرگ می شم. راضیم.  
  2. این هفته خیلی نگران بودم واسه علی خدارو شکر به خاطر کارت شارژ هم که بود به صرافت افتاد.
  3. اگه بطلبه شاید این هفته رفتم مشهد.  
  4. سوره ی غافر از نیمه گذشت.

 

خدا جونم شکرت

چقد دنیا کوچیکه

یه عصر بهاری هوس شیطنت می کنم 

یه صبح تابستون تصمیم می گیری بیای سمتم. سمت من که تازه دو روزه از هم جداشدیم.  

(تو پس زمینه آرتا رو در نظر بیار که خیلی نگرانه از همون تابستون.) 

یه شب تابستونی توی یه جمع دوستانه دنبالت می گرده ولی تو اومدی خونه تا با من حرف بزنی!

یه شب پاییز ازم خواستگاری می کنی. اولین کسی هستی که جدی راجع به ازدواج باهام حرف می زنی. جوابت فقط سکوته. سکوت! 

بهت می گه حق نداری ببینیش. بذار کنکورشو بده بعد راجع به ازدواج حرف بزن.

یه جمعه زمستونی واسه ی دفعه ی اول می بینمت. حق انتخاب رو می دی به من. تازه می فهمم نباید می دیدمت. 

بهار می گذره. 

تابستون می شه گفت هر شب کلی با هم حرف می زنیم. بهم می گی بابایی برو بخواب. لوس می شم. برام یه قصه می گی. قصه ای که واسه همیشه توی ذهنم حک می شه. 

نتایج کنکور ارشد می اد. تو شیراز قبول شدی. 

نتایج کنکور کارشناسی می اد. من شیراز قبول شدم. 

روز اول مهر توی پله ها می بینمت. دفعه ی سومه که می بینمت. یه روز خیلی خوب با حمایت آرتا که تا چند روز توی حال و هواش می مونم. 

روزها تند تند می گذرند و کم کم داریم به دو سالگی می رسیم که بحث ازدواج جدی می شه. با آرتا صحبت می کنی بازم ازمون حمایت می کنه. دعوت می شید خونمون. 

یه مهمونی یک ساعته که همه چیزو خراب می کنه. 

توی عید کلی می جنگیم. ولی دیگه نه آرتا حمایت می کنه نه بقیه. 

14 فروردین جدایی. 

ولی مگه می شه؟ با تمام تهدیدها هفته ای یه بار همدیگرو می بینیم به بهونه ی فیزیک الکتریسیته. 

همین جور قایم موشک بازی همین جور کم رنگ شدن رنگ عشق اول همین جور بی تفاوتی همین جور.... 

تا اینکه یهو گم می شی. هر چی می گردم کمتر پیدات می کنم. تو هم هیچ تلاشی نمی کنی. 

یه شب خوابتو می بینم. داداش امین می گه ازش خبر بگیر. می بینمت. عوض شدی. منم عوض شدم. تمام خوابم تکرار میشه. 

6 ماه منو زجر کش می کنی. دیگه منو نمی خوای. تا بلاخره می گی پای کس دیگه ای وسطه که بهتر نیاز هاتو درک می کنه. 

یه روز تابستونی از هم جدا می شیم. من همه ی تلاشمو می کنم ولی نمی خوای. 

شبش همه ی خاطراتتو (ببعیمو، دفترچه ی خاطراتمو، دفترچه ی انتظارمو، پاک کن و خودکارتو، هدیه ی ولنتاین و ....) جاشون می شه توی سطل آشغالی خیابون ارم. 

دنیای من می گذره. حتما دنیای تو هم داشته می گذشته. 

یه سال بعد می شنوم با آرتا همکار شدی. می شنوم نامزدی کردی. آرتا می تونه زیر آبتو بزنه تا بکننت بیرون. مثل همیشه بهت لطف می کنه! 

یه سال و چند ماه بعد می ای سراغم. سال نو رو تبریک می گی. اون سال هم من با تبریک سال نو شروع کردم. جوابی نمی دم. 

چند ماه بعد بازم می ای سراغم. از تسلیت فوت مامان میگی از سختیش. البته واسه تو سخت تر خواهد بود. بی شعوریه اگه جواب ندم. تشکر می کنم. تبریک می فرستی واسه کارشناسی ارشدم. بازم جواب نمی دم. باز.... 

حالا این دومین طرح پژوهشیته که میاد زیر دست آرتا. این یکی به خاطر فوت مامانی خیلی دیر می شه. می تونه یه خط قرمز بکشه روشو چند میلیونت بپره. ولی آرتا خیلی بزرگ تر از تو و این دنیاست. یادته اون شب مامانت چی گفت؟ یادته ما کی بودیم؟ ها چی شد؟ حالا چند میلیون با امضای آرتا گیرت می اد؟ می بینی دنیا چقد کوچیکه؟ دنیای شما کوچیک تر! شمایی که زحمات مامانی رو نادیده گرفتید! شما که ماحصلشو زیر پاتون له کردین. اون موقع همه ی تقصیر ها رو انداختی گردن من که بعد از اون همه توهین بازم کنارت واینسادم. ولی من می گم تو بی عرضه بودی! البته واسه من که بد نشد. واسه تو هم نمی خوام بدونم. فقط خواستم بدونی ما چقد بزرگیم ما که بچه ی محله ی پایین شهریم. ما که ....