روزانه ها

روزانه های منه دیگه

روزانه ها

روزانه های منه دیگه

یه سفر دیگه...

مثل همیشه واسه ی این سری که بیای کلی برنامه ریختم. از هفته ی پیش که گفتی میای هر شب خاطرات قبلی رو مرور کردم تا نقاط ضعفشون را پیدا کنم ولی خب می دونی که زندگی ما همیشه گل و بلبله و اصلا عیب و نقصی نداره! پس رفتم سراغ ذهن خودم تا برنامه های جدید بریزم. نقشه های جدیدی به کله ام زده. یه کم تنوع که بد نیست.

این سری که بیایی ازت می خوام برام از گذشته حرف بزنی. اگه دسترسی به اینترنت داشته باشیم کلی سئوال پیچت می کنم. باید همه ی علامت سئوال های ذهنم رو پاک کنی. خودتو آماده کن!

امشب کسی یادش هست خرده های دل منو جمع کنه؟ 

اگه یادش نباشه حتما همه تون از صدای شکستن دل من بیدار می شید. حتی شاید خودش هم بیدار بشه... 

 

بعد نوشت: اوضاع بدتر از اون چیزی هست که فکرشو می کردم. برامون دعا کنید.

آشفتگی

خیلی آشفته هستم. شاید به خاطر گذشته ای هست که همش جلوی رومه. باهاش کنار اومدم ولی اون احساس حماقت دیوانم می کنه. شاید به خاطر اینه که نمی تونم با ایلیا راحت حرف بزنم. شاید به خاطر فشار درسیه. دارم مشروط می شم.... 

چقد از این زندگی متنفرم. به محض این که شرایط ایلیا جور بشه می رم و پشت سرم رو هم نگاه نمی کنم. تو گور پدر همشونم کرده!

تبریکات 23 سالگی

همیشه برام روز تولدم مهم بوده. پارسال سر اینکه ایلیا تولدم رو فراموش کرده بود خیلی دلخور شدم. همیشه تولد همه رو تبریک میگم تا بقیه هم تولدمو بهم تبریک بگن. ولی امسال خیلی فرق می کرد.

ایلیا که با اون مسافرت واقعا ترکوند.

یکی از دوستام از سه روز مونده به تولدم هر روز زنگ زد و تبریک گفت و یه کادوی خوشگل بهم داد.

چندتا از دوستام برام یه جشن تولد حسابی گرفتن و توی اون کلی دوست جدید پیدا کردم.

توی خونه هم برام تولد گرفتن و آرتا کلی ولخرجی کرد.

تازه این دوست قدیم بود که براتون گفتم، اومد آروم در گوشم تولدمو تبریک گفتو رفت.


امسال من دوتا کیک تولد داشتم بعدا براتون عکساشونو می ذارم.


چقد آدم می تونه پررو باشه آخه!

تیکه ی اول

صبح کله ی سحر (هنوز ساعت 6 نشده بود!) دیدم یه اس ام اس دارم با این مضمون:

- سلام عزیزم. نازنینم عاشقتم. دیوونتم. امروز کی ببینمت؟


منم اینجوری دستمو زده بودم زیر چونمو داشتم فکر می کردم من کی به این آقا گفتم ابراز علاقه کن یا می ام ببینیم؟!!!

فقط واسه اثبات به خودم

من امشب بعد از تقریبا 7-8 ماه با آرامش یه کم حرف زدم در حد دو سه تا اس ام اس:

- می دونم دیگه فراموشم کردی ولی من همیشه به فکرتم و همیشه دعات می کنم.

- من نمی تونم اولین شوهرمو فراموش کنم ولی باید باهاش کنار بیام. چه خبرا؟

- سلام. خوبی؟ کجایی؟ خیلی دلم برات تنگ شده. راستی دارم با دکتر حکیمیان و چند تا دکتر دیگه یه سایت طراحی می کنم با سواد تر از تو کسی رو سراغ ندارم کمکم می کنی؟

- {سکوت}

- سلامتی. تو خوبی؟ دلم برات تنگ شده. اجازه می دی به زنگم؟

- {بازم سکوت}

- خودم فهمیدم نمی تونم بزنگم. ممنون که تحویلم گرفتی. در مورد سایت کمکم کن. می تونم ببینمت؟راستی الان با کسی دوست یا نامزد هستی؟

- فرقی می کنه؟

- نه فرقی نمی کنه. من می خوام هنوزم باهات باشم اگه اجازه بدی. بذار ببینمت.

- خودتم می دونی اصلا قابل اعتماد نیستی پس پررو نشو.

- کمکم کن. فقط در حد اس ام اس.

- {بازم سکوت}


در مورد گفتن اون "چه خبرا" خیلی دلیل دارم. یکی اینکه باید به خودم ثابت می کردم می تونم جلو حرفاش مقاومت کنم. دوم اینکه می خواستم ببینم ادعام مبنی بر کنار اومدن با گذشته چقد صحت داره. سوم اینکه می خواستم مطمئن شم درست فکر می کردم آرامش همون مرده یا نه؟ (ببین اول می گه دل تنگه بعد می گه به خاطر سایتش بعد می گه با کسی هستی یا نه بعد می گه می خواد برگرده بعد می گه فقط اس ام اس). این مرد هیچ تغییری نکرده! چهارم اینکه یه کم حس کنجکاوی....


ادامه دارد....

پی نوشت: قرآن از کلاس عقب افتادم. دعا کنید برام!