روزانه ها

روزانه های منه دیگه

روزانه ها

روزانه های منه دیگه

سرک کشیدن های ایرونی

رضا زنگ زد و گفت یه قرار با بچه ها بذار فردا بریم بیرون. شیراز قشنگ شده، ما هم خیلی وقته دور هم جمع نشدیم. به بچه ها خبر دادم و باهاشون هماهنگ کردم ولی خودم نمی تونستم تو جمعشون حاضر بشم، چه جوری باید واسشون توضیح بدم جدا شدم؟ چه فکری می کنن؟ دلیلمو نمی تونم توضیح بدم. شاید بتونم هیچی نگم فقط سر تکون بدم ولی اگه قبلا خودشون از بچه ها شنیده باشن چی؟ خیلی زشت می شه. من گفتم نمی ام ، رضا قرارو کنسل کرد. گقت چرا نمی آی؟ گفتم مشکلی پیش اومده حوصله ندارم. یعنی تا هفته ی دیگه می تونم یه راهی پیدا کنم؟ هیچ وقت نباید دروغ می گفتم. باید سکوت می کردم و مثل حالا که خیلی چیزا رو توضیح نمی دم و فقط پوزخند می زنم پوزخند می زدم که مگه فضولی؟!!

زنده کش مرده پرست

یه پست در این مکان قرار می گیرد فقط خواستم بگم که خالی شم!


آرتا داشت آجیل بین من و علی تقسیم می کرد، بابا گفت برا من هم بذاریدا! آرتا گفت مگه ما تو زندگی تو سهمی داریم؟! بابا دیگه هیچی نگفت. علی گفت بابام تا بندر عباس رفته بود و برگشته بود ولی بیسکویت های ناهارشو واسه ما هم آوروده بود! آرتا گفت بیسکوییت چیزی نیست اگه یه چیز با ارزش بود به ما نمی رسید. بابا بازم هیچی نگفت حتی وقتی از سهم خودم بهش دادم بهونه آورد و نخورد.


نمی دونم آرتا باز چه مرگیش شده بود که سر بابا خالی کرد. همیشه می ره بیرون خوشی هاش با بقیه هست وقتی گند زد یا ناراحت شد می آد سر ما خالی می کنه. یادمه اون وقتا که تازه جدا شده بود خیلی پیش می اومد سر ریزه ترین چیزا با مامانی دعوا می کرد. ایلیا شاهده یه بار یه چیزی گفت که مامانی خیلی گریه کرد. حسابی دلش شکسته بود. خیلی هاش از سر بدجنسی نیستا بهونه گیر شده بود.

جالبه وقتی مامانی مرد ادعای گنده گنده داشت. نمی دونید چه جوری براش اشک می ریخت. همش شکایت می کرد چرا انقد زود گذاشتی رفتی. نمی دونم شاید از سر عذاب وجدان بوده ولی جالب بود یادش رفته چه جوری اذیتش می کرد. مگه چی مامانم رو کشت؟ اذیتای ما، نگرانی هاش واسه ما، حرص دادنای ما! منم مامانی رو خیلی اذیت می کردم ولی داغ نبودنش باعث شد قدر بابایی رو بدونم. اون شب بابای خیلی دلمو شکوند. یه جوری پول آبجی مینا رو به رخم کشوند که برام قابل درک نبود. منم اولش باهاش دعوا کردم ولی خیلی زود رفتم توی خواب بوسش کردم و از دلش در آوردم. نمی گم بابام ایده آله ولی قد فهم و شعور خودش برامون کم نذاشته. آرتا توقع داره بابا هرچی داره بذاره واسه ما و خودش بره بمیره! این درحالیه که آرتا واسه هیچ کس هیچ مایه ای نمی ذاره مخصوصا حالا.

حالم از این بچه های زنده کش مرده پرست بهم می خوره.

تفریح سالم

اون روز با ندا نشسته بودیم توی مرکز کامپیوترمون. خودمون دو تا بودیم با دوتا خانوم دیگه. تازه از پیش دکتر برگشته بودیم و حسابی خورده بود توی ذوقمون. آخه من یه نکته ای رو چند روز پیش به دکتر گفتم، دکتر گفت نه فرقی نمی کنه. بهش اعتنا نکردم و خودم تستش کردم. یه خرده اوضاع خوب پیش رفت خیال ورمون داشت که ما یه چیزی فهمیدیم که استاد نفهمیده. خوش خوشان رفتیم به دکتر گفتیم. دکتر اول متعجب پرسید که چه جوری امتحانش کردیم؟ بعد من گفتم خب داشتیمش! باز دکتر با تعجب گفت کوووو؟ گفتم ای داد که دارم سوتی می دم اونم راجع به ابتدایی ترین چیزا! بعد که نشونش دادم دید نه راست می گم داریمش ولی اون نکته توفیری نکرده. این بود که دلسرد برگشتیم توی مرکز.

دو تایی پشت دو تا کامپیوتر کنار هم نشسته بودیم. یهو ندا یه چیز عجیبی برام فرستاد منم فورا جوابشو دادم:

- سشمشئ

- سلام دخترم چه طوری با درسا؟

گفت از کجا فهمیدی من چی نوشتم؟ گفتم بابا این تفریح سالم من و ایلیا محسوب می شه. هر وقت کار داره ولی من نمی دونم چی کار کنم یه متن برام می نویسه تا من ترجمه کنم!

حسابی استقبال شد و گفت بیا اسم بچه ها رو بنویسیم ببینیم چی میشه اسم یکی از پسرا می شد "بشمشاه" خوشمون اومد اسم همشون  رو نوشتیم. "شئهد" خیلی توجه ام رو جلب کرد تند تند درست تایپش کردم دیدم میشه چی ذوق زده شده بودم اینتر زدم. کلی بازی کردیم دوباره رسیدیم به همین اسم دوباره من نوشتمش و اینتر زدم. ندا گفت چه خبرته تام!!!


گفتم به شما هم بگم حوصلتون سر رفت، شکست عشقی خوردید یا هر چیز دیگه جای معتاد شدن برید بشینید با یکی که کنارتون نشسته چت کنید و بخندید.


جا داره اشاره کنم که بعدش رفتیم پیش دکتر اسم یه نرم افزار رو داد که براش دانلود کنیم و مشکل تقریبا حل شد.


چقد ازت دورم

توی اتوبوس یه پسره رو دیدم که خیلی توجهم رو جلب کرد. یه پسره با پوست سبزه و چشمای ... شبیه خودت بود اون موقع که هنوز به اندازه ی حالا قیافه ات مردونه نشده بود. ادا هاش منو برد به اون شب اولی که دیدمت. زیر پل پارک وی اون موقع که دیگه حسابی دیرم شده بود و خوابگاه راهم نمی دادن و ماشین گیرمون نمی اومد. انقد دوست داشتنی بودی اون شب. یادم افتاد به دستت. به انگشتات. به اشتیاق من واسه گرفتن دستت. به اینکه توی تاکسی مشتمو باز کردم که دستتو بگیرم و تو .... به اینکه اون شب دو تایی صورتمون رو گرفتیم زیر اون شیلنگ آبه. به اینکه فردا شبش موقع خداحافظی یواش دستمو گرفتی.


غرق یه عالمه احساس خوب بودم.


نزدیکای پارامونت یادم افتاد چقد دوست دارم توی یه مهمونی یا یه جمع دوستانه باهم باشیم. بعد فکر کردم کاش یکی از دوستات ازدواج کنه، مارو هم دعوت کنه، بعد من واسه عروسیشون حتما می ام تهران. تصور کردم خودمو که بهت می گم من می خوام برم آرایشگاه ولی نمی ذاری. توی دوستات دنبال کسی می گشتم که واسه عروسیش ما رو دعوت کنه یاده مطهره افتادم. شاید اون دعوت کنه نه؟


یادم افتاد به اینکه یه موقع گفته بودی تو این یکی دو هفته خیلی به مطهره نزدیک شدیم.  بعد فکر کردم تو چرا به مطهره نزدیک شدی؟! تو چرا وقتی من بودم بازم به مطهره نزدیک شدی؟ بعد هی فکر کردم. بازم فکر کردم بازم فکر کردم نتیجه اش این شد که اونو زیاد می دیدی خب! بعد یهو همه ی دنیا روی سرم خراب شد. ووااای که چقد از هم دوریم. واااایییی........

فکرام ادامه داشت ولی فکر کنم نوشتن نداره دیگه!

لبخند لطفا

  1. شنبه بعد اون بحث ها دیگه نمی خواستم توی بخش آفتابی بشم منم رفتم توی اتاق استاد راهنمام. دکتر کار داشت رفت من توی اتاق تنها بودم. تلفن داخلی زنگ زد، اول خواستم بر ندارم بعد گفتم شاید خود دکتر باشه، گوشی رو برداشتم. رییس بخشمون بود. گفت جناب دکتر فلانی؟ موندم یعنی این چه جوری نفهمید من خانم هستم و نمی تونم دکتر باشم!!! بچه ها می گفتن می گفتی آره خودم هستم سرما خوردم!
  2. دیروز توی اتوبوس نشسته بودم. 2 تا دختر روبه روم نشسته بودن. یکیشون گفت من پول خورد دارم. اون یکی گفت من کارت دارم. ببینم اگه داره مال جفتمونو بدم. اولی گفت از کجا می فهمی داره یا نه؟ دومی گفت اگه نداشته باشه قرمز می شه! اولی گفت راست می گی؟ تو رو خدا؟! کو نشونم بده ببینم! (بیچاره فکر می کرد خود کارته که آبی هست وقتی اعتبارش تموم بشه قرمز می شه)
  3. امروز وسط بحث علمی. حمید از پرهام می پرسه این جوری که تو می گی چیز این روش که کمتر میشه! پرهام هم از اون بالای منبر گفت نه طبق اون چیزی که نویسنده های مقاله گفتن چیز این روش کم نیست. حمید کلی استدلال آورد که نه چیزش کمه! شاید 10 دقیقه دو تایی داشتن می زدن توی سروکله ی هم بدون اینکه بدونن طرف مقابل منظورش از چیز چیه!! آخرش پرهام گفت ها منظورت چیزشه!!
  4. اکثر دانشجو هام کارشناسی قبول شدن. یکیشون می گه من مدار منطقی هم زدم! من موندم مگه اینا اصلا مدار منطقی پاس کردن؟!! می گه نه! گفتم عجب ببین خودش مدار منطقی خونده. گفت نه نخوندم. می گم پس چه جوری زدی؟ مگه حسی!!! جاااااان؟!! حسی مدار منطقی زدی و قبول شدی؟ واقعا جا داره از زحمات آقایون برای رویوندن قارچ هایی با اسم دانشگاه آزاد تشکر کرد با این کنکور گرفتن و مدرک دادنشون. بعد همینا میان برا ما دانشگاه سراسریای بدبخت شاخ و شونه می کشن!!!

غافل گیری روز معلم

سومین پست امشب:

چند وقته دلم می خواست برا اتاق استاد راهنمام یه ظرف شکلات خوری بخرم. مخصوصا وقتی شد هیات علمی دانشگاه. امروز صبح اول وقت رفتم یه ظرف خوشگل خریدم. یه سبد دسته داره بلور هست که روش گل های رز قرمز کار شده. اومدم خونه که کادوش کنم دیدم کاغذ کادو هام خیلی جینگولیه!!


رفتم حمام بعدشم تیپ زدم یه آرایش کوچلو هم کردم و راه افتادم واسه دانشگاه.


توی راه اول رفتم کاغذ کادو بگیرم. یه کاغذ کادو گرفتم که خیلی خوشگل بود. رنگ زرد و سبز و قرمز و طلایی شو داشت. به نظرم اومد طلاییش سنگین تر باشه خریدم. تا از مغازه اومدم بیرون بارون گرفت.


رفتم قنادی رضا شکلات هم گرفتم.


موقع کادو گرفتن فهمیدم ناشی بازی در آوردم و کاغذ کادویی که گرفتم خیلی کلفته. اصلا نمی شد درست کادو گرفت.


رفتم کادومو دادم به دکتر. گفت واسه من چیزی گرفتی؟ گفتم واسه اتاقتون گرفتم. گفت اوضاع اتاق من خیلی بی ریخت شده؟!!  گفتم واسه کاغذ کادوش ناشی بازی در آوردم. گفت منم یه بار همین اشتباهو کردم. بعدشم کلی فحش خوردم. خلاصه بازش کرد و خودم هم افتتاحش کردم. کلی تشکر کرد. بهش گفتم امیدوارم توی فرصت باقی مونده بتونم دانشجوی خوبی باشم گفت تو خوب هستی، خوب بودی که من انتخابت کردم! فقط باید کار کنی. راستی فلان کارووووو کردی ............ اصلا یادش رفت رفته بودم واسه روز معلم.


وقتی داشتم برمی گشتم بچه های لیسانس با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی رفتن اتاقش.


عصر یکی از دانشجوهای ارسنجونم زنگ زد و باهم رفتیم حافظیه کلی گفتیم و خندیدم. با این بارونی که می اومد حسابی حال داد! برام یه شاخه گل رز سرخ خریده بود.

دوستی تحت عنوان خاله خرسه (2)

ولی اون خانم L از کی فهمیده بود؟!

امروز توی راه دیدمش. بهش گفتم بحث زندگی منو تموم کنید. گفت من فقط از M شنیدم تو جدا شدی دیگه به هیچ کس نگفتم. من باور نکردم. گفت چرا به N گفتی؟ اون یه چیزایی از من می دونه نکنه بره پخش کنه؟ گفتم واقعا که! موقع پخش زندگی شخصی من نگفتی شاید آرمیتا نخواد کسی بدونه که خودش نمی گه بعد حالا نگران خودتی؟


اس ام اس زدم به M که واقعا دست مریضاد. من گفتم تو دوستمی برات حرف زدم حالا تو باید بری توی بخش پخش کنی آرمیتا از شوهرش جدا شده؟! گفت من از دهنم پرید. گفتم دستت درد نکنه. گفت اون زیادی سین جیم کرد منم گفتم! گفتم به کیا گفتی؟ گفت نپرس و گوشیشو دایورت کرد. خیلی ناراحت شدم. موقعی که نباید حرف بزنه حرف زده حالا که باید بهم می گفت به کیا گفته حرف نمی زد. منم تهدیدش کردم. اونم اسم Z  رو برد! گفت بهش نگو. چون برام یه آشی پخته که نگو. توی دلم خوشحال شدم. بهش گفتم: خاک برست. رفتی جزییات زندگی منو واسه کسی گفتی که خودت ازش خوردی؟ حقته!


این وسط زنگ زدم به یکی از دوستام و گفتم این بیشعور چی کار کرده. گفت منم ازش خوردم. اگه دیدی داره اذیتت می کنه بیا من ازش آتو دارم آبروشو می بریم تا درس عبرت شه براش! (منم حسابی شیر شدم)


شماره Z رو گیر اووردم، سال پایینیمه منم هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم. گفتم فقط بهم بگو به حالت چه فرقی می کنه من شوهر داشته باشم، نداشته باشم، عقد باشم، طلاق گرفته باشم و ....؟ گفت من کاری به کار زندگی کسی نداشتم مگر اینکه کسی خودش می اومد برام می گفت! (معلوم بود از اون دخترای پاچه پاره ها هستا) بدون اونم حتما ریگی توی کفشش بوده که اومده به تو اسم منو گفته!!! گفتم من مطمئنم تو هم مشتاق بودی بشنوی و الا از ترس اینکه یه وقت نره زندگی تو رو هم بریزه روی دایره می زدی توی دهنش.


دم غروب که داشتم می اومد خونه خیلی دلم گرفته بود. آخه آدم تا این حد بی کار و دهن لق؟ به هر دوشون اس ام اس زدم که امیدوارم اونچه که سر من اومد سر شنونده و گوینده بیاد. (این اولین باری هست که توی جریان اون زندگی کسی رو نفرین می کنم) Z جواب داد من واگذارت می کنم به خدا که تهمت می زنی!!!


دیگه بحث و ادامه ندادم ولی تصمیم گرفتم برای هیچ کس حرف نزنم. هر وقت هرچی دلم خواست میام اینجا می نویسم. اینجا کسی منو نمی شناسه و امیدوارم سواستفاده نکنه!!