اونوقتا که داشتم از آرامش جدا می شم حالم خیلی خراب بود. نمی تونستم واسه کسی حرف بزنم. واسه ایلیا و آرتا هم که حرف می زدم دعوام می کردن. دیگه توی خونه نمی موندم. می رفتم خوابگاه پیش یکی از هم دوره ای هام (M) که هم اتاقیش اصلا نبود. بهم خیلی لطف داشتن. یه کلید اتاق رو به من داده بودن. یه شب توی حیاط خوابگاه ازم پرسید چرا شوهرت این چند روزه اصلا بهت زنگ نزد؟! درد دلم تازه شد. براش گفتم داریم جدا می شیم. دلیلشو توضیح ندادم ولی گفتم خیلی اذیت شدم. چند ماه بعد توی سلف دیدمش (اون روز از آرامش اجازه ی خوندن صیغه ی طلاق رو گرفته بودم) احوال پرسید گفتم کار تموم شد.....
من دیگه واسه ی کسی نگفتم جدا شدم. هرکی ازم پرسید به یه نحوی پیچوندمش.
H سال بالایی دوره لیسانسم هست. خیلی عاشقم بود. امسال فوق لیسانس قبول شد. همون اوایل مهر یه بار نشستیم کلی باهم حرف زدیم. از گذشته گفتیم از اتفاقاتی که افتاده بود. من بهش گفتم جدا شدم. بهم یه رو دست زد منم گولشو خوردم!! سر این، همه ی اون رابطه و اون عشق و عاشقی واسه من یکی تموم شد. الان رفته با یه دختره ی لیسانسی (N) دوست شده.
N یکی از خراب ترین دختر های بخشمونه.
چند روز پیشا توی خوابگاه داشتم به یکی دیگه از دانشجوهای سال پایینیمون (L) که دوست M و N هم میشه درس می دادم. بحث کشیده شد به H. گفت این پسره رفته با فلانی دوست شده. (خب به من چه) آره راجع به تو هم باهم حرف زدن. گفتم خب چی گفته مثلا؟ گفت گفته تو جداشدی!!! البته اینو همه ی بخش می دونن!
شنبه رفتم سراغ H. باهاش کلی دعوا کردم و گفتم زندگی من شده نقل و نبات بحث هات؟ اومدم بهت بگم حق نداری از خواستگاریت از من، از خواستگار های من توی اون دوران، از شوهرم، از دوست پسرام، از جدا شدنم و هر چیز دیگه ای که مربوط به من بشه واسه کسی بگی. اونم برگشت گفت: تو سرتو کردی توی برف فکر می کنی هیشکی نمی دونه الکی حلقه می پوشی کسی نفهمه جدا شدی؟ همه توی بخش می دونن. و من برا کسی نگفتم. اونا اومدن به من گفتن آرمیتا از شوهرش جدا شده ها برو بگیرش! گفتم باشه. شما از قول من هر کی در این رابطه حرف زد بزن توی دهنش. تا خودم تک تکشونو بشونم سر جاشون.
همون موقع دیدم N داره رد می شه. صداش زدم.
دختره پر رو می گه H خیلی عاشقت بوده گویا هنوز هم فراموشت نکرده. برا من درد دل کرده. نگفته اون دختره کی هست. فقط گفت مامانش پارسال فوت کرده. منم نمی دونستم تو جداشدی. رفتم پیش L گفتم آخی ببین این پسره عاشق آرمیتا هست که شوهر داره. اونم گفته نه بابا این جدا شده. منم به H گفتم که اگه می خواد بیاد جلو!!!!
نمی دونم وقتی رفتم توی خونه ی خودم جمعه ها رو چه جوری بگذرونم؛ ولی چیزی که هست می دونم از اینکه جمعه بشینیم توی خونه و مهمون نداشته باشیم متنفرم. جمعه تنها گذروندن واقعا وحشتناکه. دوست دارم جمعه که می شه خواهر و برادرام بچه ها رو بردارن و بیان و دور هم جمع باشیم. یه جمع صمیمی که همه خوشن، بچه ها می دون دور خونه و سر و صدا می دن بزرگترا سرشون گرمه و ..... عصر باهم برن بیرون. شام رو توی پارک بخورن و .... کلی خوش بگذرونن دیگه.
یا اینکه طبق یه قرار قبلی همه پاشیم بریم بیرون. یا خودم با دوستام برم بیرون. البته اصلا دوست ندارم مهمون سر زده بیاد.
نمی دونم وقتی رفتم توی خونه ی خودم جمعه هام چه جوری بشن؛ ولی چیزی که هست می دونم دوست دارم جمعه ها بچه ها رو بردارم ببرم خونه ی مامان جون اینا (مامان ایلیا) البته این درصورتی که با بچه هام و شیطنتاشون بد رفتاری نشه ها! اونجا بچه هام ول باشن خوش بگذرونن!!! بعد شب بچه ها رو برداریم ببریم پارک. می ترسم اون موقع هم ایلیا مثل الان جمعه ها ناچار باشه بره سرکار. خب باید رانندگی یاد بگیرم. ماشین که خواهم داشت بعد خودم بچه ها رو ببرم بیرون. البته واسه اینکه بچه ها با باباشون هم بیرون رفته باشن، بعضی وقتا شب جمعه هم می ریم توی شهر یه تابی بخوریم.
راستش دوست ندارم اصلا توی خونه بشینیم. دوست دارم از اون خونواده هایی باشیم که به زور توی خونه گیرشون می آرید. دوست دارم همش بریم بیرون، بریم مهمونی، مهمون داشته باشم، بریم شام بیرون (حتی اگه شده توی بلوار روبروی خونمون)
همین دیگه....
پی نوشت: این پسته زیادی شیرازی شد؟؟!! خیلی سعی کردم اسمی از دروازه قرآن و کاهو ترشی نیارم!
حالم از همه ی مردا بهم می خوره! هیچ فرقی نمی کنه همتون عین همین! یه مشت چش چرون که جز به اون عضو 15 سانتی و بر آورده شدن نیاز هاش به هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کنین. بعد من باید خودمو توی 8 لا بپیچم که نکنه شما دچار درد نشید و به گناه نیفتین!
عجب جمعه ای خواهد شد، جمعه ای که با این موضوع شروع بشه!!!!!
چرا دخترای ما قبل از اینکه فرهنگ مسواک زدن و رعایت بهداشت رو یاد بگیرن، آرایش کردن را یاد می گیرن؟ چقد صحنه ی چندشیه که پوست صورتتو با پنکیک اتود حسابی بتونه کنی، چشماتو هم با ریمل هزار و یک مژه حسابی سیاه کنی. یه حجم دهنده ی حسابی هم به لبات بمالونی ولی موقع خنده هات زردی دندونات وحشتناک توی ذوق بزنه!
پی نوشت: چقد این هوای بهاری، این بارونای خفن رو دوست دارم.
امروز هم علی المپیاد داشت هم الهه. به همین خاطر این چند روزه سرم حسابی شلوغ بود، شبا همش تا می رسیدم خونه 11 یا 12 بود، دیشب هم که اصلا نیومدم خونه.
فعلا هنوز یخم وا نشده و با خونه و وبلاگ و همه چیزایی که مال خودمه حتی ایلیا احساس راحتی نمی کنم. وقتی یخم وا شد بازم برمی گردم.
اون روز آبجی مینا از بچه اش که از صبح پای کامپیوتر بود پرسید نمازتو خوندی؟ اونم گفت آره!
معلوم بود حسابی غرقه باز هست و حوصله ی نماز خودنو نداره و داره یه جوریی مامانه رو می پیچونه. بعد آبجی مینا گفت آدم نباید یه جوری از بچه اش سوال بپرسه که اونم بتونه با دروغ جواب بده. مثلا من که می دونم اون نماز نخونده باید می گفتم پاشو نمازتو بخون.
اینو گفتم که بگم حتی نحوه ی سوال پرسیدن هم توی تربیت بچه و رفتارش توی جامعه چقد می تونه موثر باشه. مثلا این بنده خدا آقای ایکس!
اینا خونشون دو طبقه هست، طبقه ی بالا مستاجر دارن. مستاجرشون هم دوتا پسره جوون و بی کار و معتاد داره. طبیعتا حیاط اینا (حداقل از طبقه ی دوم خودشون) دید داره. اینه که خانومای خونه هر بار بخوان برن دستشویی باباهه دم در هال خفتشون می کنه می گه روسری! خب اینا هم حالا حداقل تا وقتی باباهه هست مراعات می کنن (دستشویی نمی رن)
چیزی که من حس کردم اینه که آدمهایی که انقد اصرار می کنن به بچهه واسه ی حجاب یا چیزای دیگه مرتبط با دین، بیشتر بچه رو زده می کنن. مخصوصا حجاب. من فکر می کنم فقط مردایی به زناشون گیر می دن (و مثلا غیرتی هستن) که خودشون چششون از همه ناپاک تره!!!! والا مگه خود زنه عقلش نمی رسه؟ حالا حواسش نیست خب، اون مرتیکه چششو بنده. همین آقای ایکس اون روز داشت داد و بیداد می کرد که آره پسر جوونه! می افته به گناه مقصر تویی! اولا که ... غلط می کنه این پسره انقد زپرتیه که با دیدن موهای یه دختر نمی تونه جلو خودشو بگیره. دوما خب تا دید اسلام داره به خطر می افته خبر مرگش از پشت پنجره بره کنار! سوما حالا اگه رفت و یه گهی خورد تقصیر دختره است؟! اسلام فقط می گه دختره خودشو بپوشونه؟ جاییش نگفته پسره هم یه کم اون چشم کور شده اش رو درویش کنه.
همینه که این بابا ها بچه هاشونو سر لج می ندازن.