روزانه ها

روزانه های منه دیگه

روزانه ها

روزانه های منه دیگه

امروز رفتم یه دکتر مغز و اعصاب. یه چند تا معاینه انجام داد و گفت نگران نباشم چیز خطرناکی نباید باشه. چون من رفلکت شکمی داشتم نشونه ی خوبیه! فقط نشون می ده فشار عصبی زیادی روم هست.

لحظه های عاشقانه در خواب

دیشب موبایلمو گذاشتم زیر بالشتم که کسی بهش پا نزنه و رفتم سر لپتاپم وب گردی.

بعد که اومدم همین طور ناامید که ایلیا چرا بهم زنگ نمی زنه موبایلمو برداشتم، رختخوابمو انداختم و دراز کشیدم کتاب خوندن. دیدم دیکشنری موبایلم بازه، بستمش که شارژ تموم نشه، دیدم یه میسد کال دارم. اوووووه ایلیا بوده. ده دقیقه ای گذشته بود. زنگ زدم. جواب نداد. گفتم شاید رفته شام. به خودم امید می دادم که زنگ می زنه. نیم ساعت گذشت دیدم زنگ نزد. دوباره زنگ زدم. بازم جواب نداد. هنوز امید وار بودم که نخوابیده. اس ام اس زدم خوابیدی؟ جواب نداد! خوابش برده بود. خیلی ناراحت بودم. خیلی ها. وحشتناک. دیروز حسابی دلم هواشو کرده بود. مخصوصا با این هوای عاشق کش این چند روزه ی شیراز خیلی دلم هواشو کرده بود.

وقتی داشتم می خوابیدم تصور کردم که کنارم خوابیده. من موندم و کلی حس عشقولانه و یه مرد بی هوش شده از خستگی. گفتم بهش می گم دیگه انقد کار نکنه. من پول این جوری نمی خوام. بعد گفتم نه مرد کار نکنه بدرد نمی خوره باید بهش بگم .... خلاصه با این فکرا خوابم برد. تقریبا ساعت 12 بود که بهم زنگ زد.

چیزی از عشقولانه بازیمون یادم نمی آید فقط یادمه خیلی ازش تشکر کردم!!!

دلخوری فرزندگونه

دیروز آبجی مینا اومد خونمون و شب هم اینجا موند. همین الان رفتن.

وقتی یکی از بچه ها (آبجی مینا یا داداشایی که ازدواج کردن) میان خونمون اخلاق بابا عوض می شه. میخواد یه جوری به اونا لطفشو نشون بده می*ری*نه به هیکل ما (بچه های توی خونه) و این ما رو از خونه زده می کنه.

چند شب پیش می خواستم برم دکتر، از دانشگاه اومد خونه، گفتم نمی ذارن تنها برم! ولی هرچی گفتم نه بابا باهام اومد نه علی. خب اگه می دونستم اینجوریه از دانشگاه می رفتم. بابا گفت حال ندارم! وقتی برگشتم دیدم بابا رفته بیرون!! خب هر کی باشه ناراحت نمی شه؟ اونم من که واقعا نگران مریضیم هستم و حرفای دکترم رو اصلا باور ندارم.

باید نسخه ام رو تایید می کردم تا بیمه بهم پولشو بده، نرفت برام انجام بده گفت خودت انجام بده.

دیروز هم صبح می خواستم برم آزمایشگاه می گم منو برسون، حس سرما خوردگی داشتم، سرم درد می کرد. سرگیجه هم داشتم. گفت حال ندارم می فهمی؟! گفتم حالا تا من رفتم می ری بیرون. گفت نه کجا رو دارم که برم؟ گفتم خب می بینیم! گفت تو تا برگردی یه وقت شده عصر‌ (یه جوری که انگار من می رم خوش گذرونی!) ... خیلی زود برگشتم. وقتی برگشتم لباسشو پوشیده بود درها رو هم بسته بود بره بیرون! گفتم می بینم که داری می ری بیرون. گفت انقد بیرون رو پاییدم ببینم میای یا نه! رفت تا ظهر هم برنگشت.

منم خونه رو مرتب کردم و ناهار درست کردم که آبجی مینا زنگ زد گفت می ام اونجا.

تمام کاراش توی این مدت رو اعصاب من بود. منتظر بود من یا علی کاری بکنیم بگه نه اینجوری نکن! ولی وقتی مینا همون کار غلط رو انجام می داد قربون صدقه اش می رفت. یا اصلا دیگه ما ها رو فراموش کرد!

مثلا می خواد به مینا هندونه بده. من دارم ظرف می شورم. هندونه رو می بره بیرون می خورن و زود برمیگردونه سرجاش. اصلا به من نمی گه بیا بخور!

تازه دارالرحمه هم منو نبرد!

جمعه بهش می گم واسه آرتا یه خونی بریز. می گه هنوز مزد اون سری رو بهم ندادین! گفتم کدوم بابایی از بچه اش مزد می گیره؟ بعد می گه ناهار چی می پزی؟ منم گفتم مزد ناهار دیروز رو هنوز ندادی. ناراحت شد.

منم لباسمو پوشیدم برم دارالرحمه گفتم بعدش می رم خونه ی جعفر اینا دیگه برنمی گردم. ماشین رو روشن کرده منو برسونه! من که می دونستم چون می خواد بعد از ظهر مینا رو برسونه و امروز هم احتمالا مینا باهامون می اد دارالرحمه داره ماشینو می اره عصبانی شدم.

تا وقتی هم که برن این ماجرا ها ادامه داشت............


پیشنهاد دکتر

می خوام دکترمو عوض کنم. دکتر خوب واسه ی خون، عفونت و مغز و اعصاب می خوام. پیشنهاد بدین!

بیماری

امروز جواب آزمایش خون و ادرارم رو به دکترم نشون دادم. فعلا فقر آهن و یه عفونت مخفی کشف شد! فردا می رم واسه کشت ادرار ببینیم منشا این عفونت چی هست. شنبه هم نوبت ام ار آی از مغزم دارم. دکترم امروز امیدوارم کرد که ام ار آی رو صرفا واسه اطمینان دارم می رم و مشکلی نباید باشه. فقط جای مشکوکش این بود که دکترم بابای دوستمه و به بهونه ی دوستم شماره ی خونمون رو گرفت و گفت میخوام خصوصی باهات 10 دقیقه حرف بزنم. می تونست زنگ بزنه به موبایلم!!! شایدم هنوز بی خود نگرانم.


پی نوشت: احتمالا خیلی زود دوچرخه می خرم.

 

هرگز رهایم مکن

سایت Amazon لیست 1001 کتابی که باید قبل از مرگ خواند را به پیشنهاد بیش از 20 نفر از منتقدین ادبی‌اش تنظیم کرده است. 

به گزارش کتاب‌نیوز، این کتاب هزار صفحه‌ای ضمن معرفی هریک از کتابهای انتخاب شده، اطلاعاتی درباره نویسنده کتاب و همچنین علت اهمیت آن (اینکه چرا باید تا پیش از مردن حتما کتاب را خواند!) به خواننده ارائه می‌کند.

این لیست با کتاب هرگز رهایم مکن (نویسنده: کازوئو ایشی گورو  ترجمه: سهیل سمی انتشارات ققنوس) شروع می شود. من خوندنشو شروع کردم.


کاتی، روت، تومی و بسیاری دیگر، پرودگاران هیلشم هستند. کودکان موسسه ای مرموز در عمق خاک انگلستان، کودکانی که آینده ای خاص دارند. کودکانی که پرورش یافته اند تا خود را افرادی خاص تصور کنند. عاری از دغدغه ی آینده و عاری از عشقی که جاودانگی با خود دارد.

کاتی در سی و یک سالگی روایتگر فاجعه ی وحشتناک و هشدار دهنده ی خاطرات خود است.


ایشی گورو در "هرگز رهایم مکن" ما را در برابر پرسش عظیم سرانجام انسان قرار می دهد. اهداکننده یا اهدا گیرنده کدام صاحب روحند؟

و این همه در چارچوب رمانی بس جذاب آسودگی و رکودمان را نشانه رفته است.

برنامه ی مردن

اگه بهم گفتن مشکلم جدیه و مردنیم. می رم با فرشاد جون صحبت می کنم و احتمالا یه ترم مرخصی می گیرم. بعد به ایلیا می گم عروسی بگیره و می رم تهران واسه همیشه. هر وقت موقعیتم توی تهران به ثبات رسید، درسمو ادامه می دم.

با وجود مریضیم و احتمال مرگ امیدمو از دست نمی دم. تا امیدمو حفظ کنم می تونم کنار ایلیا بمونم.

دیگه واسه دکتری امتحان نمی دم میرم سرکار. باید توی اون چندسالی که مونده زندگیشو بسازم. نمی ذارم حامله بشم ایلیا رو هم قانع می کنم که بچه بزرگ کردن بدون مادر خیلی سخته.

خدایا اگه قراره زود بمیرم حداقل این شانس رو بهم بده که وقت کنم برم سر خونه زندگیم. شایدم این خیلی خودخواهی باشه. نمی دونم. یعنی اون بعد مرگ من چی کار می کنه؟ یعنی مردن من توی شرایط فعلی براش بهتره یا اینکه رفته باشیم سر خونه زندگیمون؟ کاش از مردنم حتی ناراحتم نشه. کاش خیلی راحت فراموشم کنه. شاید بتونم بعد از مرگم هم تنهاش نذارم.

اگه توی اون دنیا هم وب و اینترنت و مهندس کامپیوتر و ... باشه، می رم وب می زنم و از دوریش می نویسم تا بیاد پیشم. بعد که اونم مرد یه وبلاگ دو نفره می زنیم!


خداییش امید به زندگی تا این حد بالا دیده بودید؟!