روزانه ها

روزانه های منه دیگه

روزانه ها

روزانه های منه دیگه

سفر نامه 4

صبح که بیدار شدم به خودم قول دادم اون روزمون رو بسازم و به حالت تهوع و سردرد دیشب هم تذکر دادم که تا دو روز برن تو جنگل و دریا و مه و اینا خوش باشن! یه کم خونه رو مرتب کردم و انقد اذیتش کردم تا بیدار شه. برناممون این بود که امروز بریم بلیط برگشتو بگیریم که آقا گفتن نمی خواد. یه روز پر فعالیت رو شروع کردیم و همون صبح کلی کار کردیم و یه 6 بزرگ توی صفحه ی 9ام سال جدید ثبت کردیم. قبل ناهار خوابمون برد (بخونید از خستگی بیهوش شدیم) من زودتر پاشدم و رفتم دوش گرفتم و ناگت ها رو سرخ کردم. بوی غذام خیلی خوب بود (بر خلاف شام دیشب که یه برنج حسابی چلفته بود) بیدار که شد اول گفت من مرغ نمی خورم بعد خوشش اومد. بعد از ناهار یه شوخی مسخره کردم و دعوامون شد. هر چی خودمو لوس کردم و گفتم شوخی بوده ناراحتی شو فراموش نکرد و هی ادامه دادیم.... (یه دعوای دردناک بود خیلی دردناک. دل هر دومون حسابی شکست) اونجا بود که قول هامو به یادم آورد و من بازم کلی قول دادم.

بعدش رفتیم بیرون. رفتیم آدیداس و الف و ب و یه چند تا مغازه ی دیگه که واقعا قیمت هاشون بی انصافی بود. بعد رفتیم ساحل. هوا خیلی سرد بود زود برگشتیم.

خواست براش کاری رو انجام بدم ولی بدنم نمی کشید عذرمو با ناراحتی پذیرفت.

یه کم نقشه مطالعه کردیم، یه کم آجیل خوردیم، یه کم بحث مذهبی _ سی اسی کردیم. تا شب شد.

قبل از شام بحث ازدواجمون پیش کشیده شد و کلی راجع به مراسم و بقیه ی رسم و رسوم ها گیس و گیس کشی کردیم. خیلی ذهنشو درگیر کرده بود.

بعد از شام همه ی بدنمو بوسید. بی حرکت موندم. انقد عشقی که با لبهاش به بدنم سرازیر می کرد عمیق بود که حتی نمی تونستم دل ضعفه هامو نشون بدم. خیلی طول نکشید ولی برای من یه عمر بود. عمر رابطمون. عمر عشقمون....

حالا نوبت من بود که بخوام براش کاری رو انجام بدم ولی عذرم رو پذیرفت.

شب خوبی بود. تا صبح بار ها بغلم کرد و بوسیدم. 

سفر نامه 3

توی چادر صبحونمون رو خوردیم. سیب زمینی ها به جای کباب خمیر شده بودن. ایلیا گفت عکسای سفر قبلی رو بهش بدم منم گفتم نمی دم. اونم زیپ چادر رو کشید بالا و دوتایی کلی از سروکله ی هم بالا رفتیم. هر دومون حسابی ماهر شده بودیم. البته یه جاش یه حرکت ژانگولری خفن روم انجام داد که گفتم کارم تموممممهههههههه. البته اصرار خودم بود و نمی تونستم حرف بزنم. بعد وسایلمونو جمع کردیم و راه افتادیم.

نزدیکای کارخونه ی نورا ماکارون یه آقایی لب جاده نشسته بود قرار شد یه سوییت لب ساحلی نشونمون بده. مثل همیشه همون اولی رو پسندیدم آقاهه عاشق کلاه ایلیا شده بود و می خواست با کلاه خودش معاوضه کنه. وسایلمونو گذاشتیم و رفتیم بریم خرید غذا. توی راه دوباره اون آقاهه رو دیدیم دوباره پیشنهاد معاوضه رو داد و ایلیا قبول نکرد.

کلی خرید کردیم. میوه، گوجه، خیارشور، کالباس، ناگت مرغ، برنج، لواشک، چیپس، نون، کره، قرص، چسب زخم. آخر کار آقا گفتن ناهار امروز ساندویچ هایدا. تا ابنجا رو داشته باشید.

ایلیا یه چاقو گرفته بود واسه اینکه وقتی که توی جنگل هستیم  اگه لازم شد باهاش از خودمون دفاع کنیم. البته باهاش همه کار کردیم بجز دفاع. این چاقوهه همش توی کیف من مگر اینکه سوار ماشین می شدیم یا یه موقعیت خطرناک بود اون مو قع می رفت توی جیب عقب ایلیا.

توی ساندویچیه دیدم دوتا خانوم دارن چپ چپ نیگای ما می کنن و خودشونو جمع می کنن. یه نیگا ایلیا یه نیگا به من. با اون سرو وضع کل کثیف، با اون تیپ اجق وجق (هر چی لباس داشتیم روی هم پوشیده بودیم. من دوتا روسری سرم بود. کیف دستیم راه راه همه رنگی- خوش تیپ ندیده بودن) یه چاقو به اون اندازه توی جیب عقب! بدبختا حسابی ترسیده بودن.

برگشتیم خونه. دوباره آقاهه رو دیدیم. دید کلی خرید کردیم بهمون ماکارونی مجانی داد! گفت قدر این روزا رو خیلی بدونید. ناهار رو توی خونه خوردیم و خوابیدیم. ازم یه سئوال آماری (!) پرسید منم مفصل توضیح دادم. خودشم یه کم برام گفت. بعد من داغ دلم تازه شد. ذهنم حسابی درگیر بود.

یادم نمی اد عصر دیگه چه اتفاقی افتاد فقط می دونم شب حسابی بی حوصله بودم. هی حرفاشو مرور می کردم و می گفت دوسم نداره می گفتم هنوز... داشتم لباس می شستم هی صداش می کردم بیاد کمکم کنه اونم داشت تلویزیون نیگا می کرد هی می گفت صبر کن. برنجم هم روی گاز بود. حسابی عصبی شده بودم. بهش گفتم توروخدا این یه کارو بکن!!! نزدیک بود دعوامون بشه!

رفتیم حمام. توی حمام انقد لفتش دادیم که آب یخ کرد. وقتی اومدیم بیرون حالت تهوع شدید داشتم. سرم هم داشت می ترکید. شام خورده نخورده گرفتم خوابیدم.


پی نوشت: روی یه تابلو دم در پارک جنگلی نوشته بود: تلخی سختی های سفر با شیرینی های تجربه هاش جبران می شه. (تو همین مایه ها)

جور شدن در و تخته

از پسرایی که دستای نازک و ظریف دارن و همیشه دستاشون گل انداخته و حتا پشم و پیلی ها هم تزیینی براشون به حساب می اد متنفرمممممممم. حس می کنم این دستا فقط آفریده شدن تا یه عضو خاص صاحابشون رو مالش بدن و صاحابشون رو به وجد بیارن! بعد در همین حین برن یه عکس خوشگل از اون عضو و عضو های اطراف و احتمالا آب ریخته شده  روی این اعضای اطراف و بازهم احتمالا پشم و پیلی های اطراف ترشون بگیرن و بعد هم حتما اینو قاب می گیرن یا سیوش می کن گوشه ی موبایلشونو به یادش شبای دیگه خوشن.


از پسرایی که شق شق توی خیابون راه می رن و ادا دارن اصلا دخترا رو نمی بییین درصورتی که  توی خلوت با افتخار تعریف می کنن که فلان دخترو دیدی با با سنش گردو می شکوند بهم لبخند زد!! متنفرررممممممم.


امروز توی خیابون دیدمش. از شق راه رفتنش از خوش تیپ بودنش از صورت صافففش از همه ی وجودش حالم بهم می خورد. خدا رو شکر می کنم از اون منجلاب نجات پیدا کردم.

سفرنامه 2

دم صبح هوا خیلی سرد بود کلی خودمو چپوندم تو بغلش شاید گرمم بشه. فکر نمی کردم هوا انقد سرد باشه با خودم لباس گرم زیاد نبرده بودم. با اینکه توی کیسه خواب خوابیدم بازم سرما خوردم. صبح با بوسه هاش از خواب بیدارم کرد. خوابم می اومد ولی داشت بارون می گرفت و ما باید زودتر وسایلمونو جمع می کردیم. بدو بدو وسایلو جمع کردیم و با آژانس رفتیم پارک جنگلی نوشهر. توی اولین آلاچیق چادر زدیم. دور دیوار های آلاچیق سفره کشیدیم که بارون و باد نفوذ نکنند و آقا مشغول آتیش درست کردن شد. همه ی چوب های اون دور و بر خیس بود. ظهر همسایه بغلی صدامون زد و بهمون چوب خشک داد گفت دیدم از صبح دارید چوب جمع می کنید!!!!! یه سر رفتیم نمازخونه تا گوشیه من شارژ بشه و بعد هم رفتیم سیب زمینی خردیم تا لای آتیش کباب کنیم و باز برگشیم سرآتیش. 

ماجرای آتیش درست کردن ادامه داشت و منم حوصله ام سر رفته بود. رفتیم بخوابیم. ایلیا بلند شد بره یه سر به آتیشش بزنه و برگرده که من خوابم برد. یه موقع بیدار شدم دیدم هوا تاریکه. پاهام یخ کرده بود. ایلیا جوراب هامو عوض کرد. گفت خیلی توی خواب ناله کردم. بیش از حد خسته و بی حال بودم. حالم هم خوب نبود بازم خوابیدم. تا صبح چند بار بیدار شدم. ایلیای بیچاره هم مثله یه مرد توی اون شب سرد بیدار موند تا آتیشمون خاموش نشه. تازه کلی ابتکار به خرج داد و بخاریی هایی هم درست کرد که چادر گرم بمونه. 

صبح که بیدار شدم تازه ایلیا داشت می خوابید. بیچاره سرما خورده بود. 

کم کم خورشید داشت می زد. به خاطر سرماخوردگیمون تصمیم گرفتیم بریم یه سوییت اجاره کنیم. 

ادامه دارد.....

سفرنامه 1

از مدت ها قبل برنامه می ریختیم که باهم بریم سفر ولی خب جور نمی شد تا اینکه قطعیش کردیم واسه هفته ی دوم عید. از توی اسفند بلیط هامون رو هم خریدیم: من پنج شنبه شب (1/5) از شیراز راه می افتادم. جمعه ساعت 1 هم بلیط داشتیم برا نوشهر. صبح چهارشنبه هفته ی بعد (1/11) هم برمی گشتیم تهران و من هم شب می اومدم شیراز. می خواستیم بریم نور و رامسر و همه ی مدت هم توی جنگل یا کنار ساحل توی چادر بخوابیم.


من ساعت 9 راه افتادم. قرار بود اگه زود رسیدم یه سر برم خونه ی ایلیا اینا. بلیط من واسه ترمینال جنوب بود و بلیط نوشهرمون از ترمینال غرب بود. چون یادمون رفت بلیط برگشت منو بگیریم و ناچار شدیم برگردیم ترمینال جنوب و بعد هم کلی راه بود تا ترمینال غرب خونه شون نرفتم.

سه ماه بود همدیگرو ندیده بودیم و توی این مدت خیلی خیلی کم باهم چت کرده بودیم ویا حرف زده بودیم چون همش من خسته بودمو زود می خوابیدم. انقد واسه هم حرف داشتییییییییم.

توی اتوبوس، جلوی ما یه خانومه با دختر کوچکش بود. هم راستا با ما شوهر اون خانومه و پسر کوچولوش بودن. ایلیا رفت پایین، من تنها روی صندلی نشسته بودم و کلی خوراکی هم کنارم بود، دخترک رفت پیش باباش خودشو کلی لوس کرد و بعد اشتباهی به جای مامانش، نشست پیش من. دستشو کرد توی پلاستیک خوراکی ما و گفت ووااااااااایییی اینا رو کی خریدی؟! بعد سرشو آورد بالا و منو دید. وحشت حسابی توی قیافش موج می زد باباش کشیدیش عقب و فرستادش پیش مامانش.

جاده چالوس رو بسته بودن و ما از شرق تهران خارج شدیم و می شه گفت کلی شهر شمالی رو رد کردیم تا بالاخره شب ساعت 9 رسیدیم نور.

شب بود و نمی شد رفت جنگل. هوا هم بیش از حد سرد بود توی پارک ناصری (اگه اشتباه نکنم) چادر زدیم. یه جایی نزدیک استیشن پلیس بود و عجیب احساس آرامش می کردیم وقتی این پلیسا از کنارمون رد می شدن. 

قبل از خواب یه حرکت انتحاری رفتیم که خیلی بی صدا و بی حرکت و سریع(!!!!!) بود. (اینم گفتم که یادمون نره) 

من که حسابی خسته ی 24 ساعت تو اتوبوس نشینی بودم چشمامو بستمو بی هوش شدم.

ادامه دارد....

یه بغل قول

من از سفر برگشتم اونم با یه بغل قول: 

  1. قول دادم پنهون کاری نکنم 
  2. قول دادم بی خبر حامله نشم 
  3. قول دادم خیانت نکنم 
  4. قول دادم یه کم بیشتر درک کنم 
  5. قول دادم فرار نکنم
  6. قول دادم قدر بابایی رو بدونم
  7. قول دادم همیشه کنارت بمونم
  8. قول دادم اتفاقات روزمره رو ثبت کنم


دیگه چه قولایی دادم آقا؟

چی کار کردن با ما؟

  1. دلم می خواد چیزی ازت بشنوم. می بینم یه بار اون حرفو زدی.  راجع بهش حرف نمیزنی فقط حدس می زنم بدترین خاطره رو  ازش داری. اون نیاز رو پس می زنم. ولی هر وقت یادش می افتم حسرته که تمام وجودمو پر می کنه.
  2. دلم می خواد بهت نزدیک شم، دستتو بگیرم ولی باز یه مشت خاطره ی بد می اد توی ذهنم.اون افکار رو پس می زنم.
  3. دلم می خواد یه سری احساساتمو باهات به اشتراک بذارم، فکر این که اون احساسات رو توی وبلاگ قبلیم خوندی و ممکنه فکر کنی .... حالا اون فکر هر چی باشه .... نمی تونم. اون احساساتو پس می زنم.
  4. دلم می خواد برات یه کار بزرگ بکنم. این کار رو قبلا برای کس دیگه ای انجام دادم و همه می دونن. می ترسم ازش. انقد اون خاطره برام سنگینه که نمی دونم از پس این کار بر می ام؟!
  5. بازم ادامه بدم؟!!!
زندگیم پر شده از این "دلم می خواد" ها و پس زده شدن احساساتم. هنوز راجع به زندگی قبلیم مطمئن نیستم. نمی دونم چقد گول خوردم. نمی دونم واقعا می خواست گولم بزنه یا ته ته وجودش منو دوست داشت. نمی دونم دنبال هوسم رفتم یا نه منم یه جورایی داشتم عشقو می چشیدم. با من چی کار کردن؟ اون منبع سرشار از عشق رو چه جوری خشکوندن؟!