-
مامانییییی من
پنجشنبه 15 بهمن 1388 22:20
دلم برا مامانم تنگ شده. یه تیکه از کتاب دالان بهشت که مربوط می شه به درگذشت خانم جون حسابی حالم رو گرفته. انقد پاش گریه کردم. دقیقا می تونم حال روز نوه هاشو درک کنم. با تمام وجود این تیکه رو مجسم کردم....
-
خواسته های تغییر نکرده ی من
پنجشنبه 15 بهمن 1388 13:37
به دلایلی لازم شد برم توی آرشیو پارسال یه چیزی رو نیگاه کنم. خوشم اومد از پستهای اون موقعم. نشستم بازم عشقولانه هامون رو خوندم. راستش با دیدن این پسته دیدم هیچی تغییر نکرده! شاید به این خاطر از حال و هوای اون پست خوشم اومد که ایلیا برگشته سر همون کار و روزگارمن شده مثل همون موقع ها!
-
یک روز کاری در زندگی مشترک ما
چهارشنبه 14 بهمن 1388 07:58
صبح وقتی چشمامو باز می کنم ایلیا رو می بینم که کنارم پتو رو کنار زده و خوابه. دستمو حلقه می کنم دور کمرش یواش می بوسمش قبل از اینکه بیدارش کنم آروم از جام بلند می شم می رم دوش بگیرم. کتری رو هم می ذارم روی گاز و تا جوش بیاد می رم لباس تر تمیز بپوشم. بعد مسواک می زنم. چایی رو دم می کنم و هال رو مرتب کنم. لباسامونو که...
-
من کار می کنم پس زنده ام
یکشنبه 11 بهمن 1388 23:17
کلی کار روی سرم ریخته. مواظب خودتون باشید هوا خیلی سرد شده.
-
احساس گناه
دوشنبه 5 بهمن 1388 22:23
با اجازه ی ایلیا دیگه لازم نشد من از اون مردک اینجا بنویسم. بعد از اون ماجرا، دیروز که رفتم پیش نازی و کلی براش روضه هایی خوندم که خودم قبول دارم ولی عمل نمی کنم، خیلی احساس گناه می کنم.
-
دیشب
شنبه 3 بهمن 1388 17:54
اول برا ایلیا توضیح می دم بعد میام اینجا می گم که اون دختره که موهای پریشونش دورش بود دیشب چند تا سیلی محکم زد توی گوش اون مرده که جلوش بود. از ایلیا خجالت می کشم ولی تموم شد....
-
پست حذف شده
جمعه 2 بهمن 1388 22:57
از پست قبلیم پشیمون شدم فکر نکنم صاحابش دوست داشته بشه اینترنتی بشه و فکر کنم از یه راه دیگه بتونم قشنگ تر به هدفم برسم.
-
دل بی قرار من
پنجشنبه 1 بهمن 1388 10:11
بازم دلم هواشو کرده. خیلی زیاد.
-
دوست دارم.....
دوشنبه 28 دی 1388 23:39
زندگیم رو دوست دارم. می دونم تازه اول راهه ولی دوستش دارم. سختی هاشو هم دوست داشتم. سعی کردم توی تمام لحظه هاش خدا رو فراموش نکنم. حتی موقع فوت مامان هم خدا رو شکر کردم. بچه ای رو که نیومده رفت هم دوست دارم. با همه ی نگرانی های بارداریش دوستش دارم. از همه بیشتر شوهرمو دوست دارم. امشب برا اینکه آروم بخوابه با لپتاپم...
-
تریبون آزاد
پنجشنبه 24 دی 1388 19:49
اینجا یه تریبونه درسته؟ صاحابشم منم درسته؟ خب پس از این تریبون داد می زنم ای مرد می پرستمت! دلم برات یه ذره شده. بابت دیشب حسابی ممنون.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 دی 1388 18:41
چند ماه پیش همیشه دستاشو دور کمرم حس می کردم مخصوصا وقتی تنها بودم. مدتی بود این حسو نداشتم. هر چند فکر می کردم دست خودمه و هی تلقین می کردم که دستش اینجاست!!! هرچند فقط تلقین بود و حرف مفت. الان دو روزه هر روز که بیدار میشم بازم دستشو دور گردنم حس می کنم. چی تغییر کرده نمی دونم؟
-
لعنت به فاصله
سهشنبه 22 دی 1388 21:17
بابا گفت از آرتا خبر داری؟ گفتم آره! گفت تهران بمب گذاری شده! {قلب وایساد. تنم لرزه گرفت نه به خاطر خواهرم} گفت مطمئن نیستم فقط به خودم دلداری دادم که از محل کار بهم زنگ زده بوده. خدایا این چه سرنوشتیه؟!!!!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 دی 1388 21:04
چند شبه دلم شونه هاشو می خواد برای گریه کردن.
-
حواس پرتی دیدین شاخ و دم داشته باشه؟
دوشنبه 21 دی 1388 10:42
داشتم درس می خوندم آقای داداش صدام کردن برم پیششون باهم درس بخونیم. گوشیم رو می ذارم لای کتاب، مداد و پاک کنم رو میذارم روش و کتابو می بندم. بعد حدود یک ساعت دنبال گوشیم می گردم. همش می گم خدا بگم چی کارتون کنه آخه با گوشیه من چی کار دارین؟ ها؟!! داداش تو دست زدی؟ جون من بگو کلی درس دارم! بابا حتما تو دست زدی! هی بهم...
-
خدمت سربازی
شنبه 19 دی 1388 17:59
آقامون رو بردن خدمت سربازی. البته ممکن است خودشون تا چند روز دیگه پسش بفرستن! بعد نوشت: دروغ گفتم. یعنی اولش می خواستم راست بگم ولی بعد فهمیدم دروغ گفتم. پسرک شیطون ما فعلا از زیرش در رفت. تا کی نمی دونم!
-
دفاع از پروپوزال
سهشنبه 15 دی 1388 21:30
من امروز عصر از پروپوزال کارشناسی ارشدم دفاع کردم به نظر خودم خیلی خوب شد. تقریبا نصف راه رفته شده ولی هنوز از دوره ی کارشناسی ارشدم اصلا راضی نیستم.
-
بازم دلتنگی
یکشنبه 13 دی 1388 15:36
دلم برات خیلی تنگ شده. ظهری حسابی هوایی شده بودم. دوست داشتم باشی تا بغلت کنم. کاش می شد این دعوت رو بپذیریم و آخر هفته بریم مسافرت. دوست دارم توی جمع باهم باشیم. دلم برات خیلی تنگ شده. ظهری داشتم به رختخواب دو نفره مون فکر می کردم. به اینکه چقد کم روی یه رختخواب خوابیدیم. دلم برات خیلی تنگ شده.....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 دی 1388 22:55
فکر نمی کردم انقد دوسم داشته باشه.
-
سهم من از تو
جمعه 11 دی 1388 16:24
شاید سهم من از تو بیشتر از این نباشد. خیلی دلم گرفته. بد غمی به وجودم ریخته شده....
-
تصمیم آرمیتا
پنجشنبه 10 دی 1388 13:42
اینجا رو فقط وقتی پر می کنم که از تصمیمم مطمئن شده باشم. شاید هم اصلا اینجا ننوشتمش و یه راز به رازهام اضافه شد.... برام دعا کنید. روزهای سختی رو دارم سپری می کنم.
-
پیش می اد دیگه
جمعه 4 دی 1388 11:36
فردا می شه یه هفته که درست و حسابی باهم حرف نزدیم. من حرفمو پس می گیرم نه تو علتش هستی نه من. پیش می اد دیگه. فقط فکر کنم ساعت هامون را باید باهم تنظیم کنیم. من همینجا در حضور خیل عظیم خوانندگان(!!) از حضور شوهر گرامی به خاطر رفتارم معذرت خواهی می کنم. (بعدا نگو باز رفتی آبروریزی کردی؟)
-
نقش اول زندگی
یکشنبه 29 آذر 1388 15:31
همیشه دوست داشتم مرکز توجه باشم و از اون جاهایی که نتونستم این توجه رو به خودم جلب کنم حسابی فراری شدم. همیشه بهترین مدرسه درس خوندم و توی مدرسه همیشه اول هر مسابقه ای بودم که توش شرکت می کردم. دانشگاه هم خیلی جاها ترکوندم. توی خونه هم خیلی بهم توجه می شد. چندین سال همه ی کارامو آرتا می کرد و حسابی نازمو می خرید بعدش...
-
نی نی به جمع ما نپیوست!
دوشنبه 23 آذر 1388 23:59
بدون شرح
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 آذر 1388 23:51
خوبه خواننده هام خیلی چیز ها رو درک می کنن مثلا موضوع پست قبلی رو. از نی نی یه خبر هایی شده انگار. مطمئن نیستم.
-
نیاز
شنبه 21 آذر 1388 21:47
فکر می کنم کسی نباشه که از این مساله خوشش نیاید. حتی کسایی که این ادعا رو دارن هم دارن پوشش می ذارن روی نیازشون! البته این کار خیلی بی خوده باید به این باور برسم که این یه نیاز طبیعیه که همه دارن و اتفاقا لحظات خیلی خوشایند و دل نشین و به یاد موندنی هست. از نی نی خبری نشد!
-
اگر شما بودید چی کار می کردید؟(3)
جمعه 20 آذر 1388 10:59
فرض کنید به خاطر شکست توی زندگی قبلیتون از خیلی چیزها زده شدید. مهمترین مساله هم س*ک*ستون باشه. حالا توی زندگی جدیدتون: یه روز شوهرتون خیلی اصرار کنه. شماهم بی دلیل قبول نکنید. یه کم به خاطر موضوعات قبلی یه کم هم ناز و اینا! بعد که ناراحتی شوهرتونو ببینید کوتاه بیاید. بهش حق بدید و خیلی هم اون روز لذت ببرید هر دوتون...
-
نی نی کوچولو کم کم داره از راه می رسه!
سهشنبه 17 آذر 1388 21:53
خانم دکتر گفت تا قبل از شنبه باید به دنیا بیاد یعنی اگه نیاد به زور می آرنش. زیاد نمی تونم پشت کامپیوتر بشینم شاید بعدا اومدم مفصلا یه چیزایی رو روشن کردم. امروز ایلیا اومد شیراز و این چند روزه رو در خدمتش هستم. ایشالا هفته ی دیگه از پروپوزالم دفاع می کنم. دعا کنید باید این ارائه بهترین باشه تا بتونم مشتی بزنم بر دهن...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 آذر 1388 22:48
کمتر از 12 ساعت باقی مونده تا ایلیا کنارم قرار بگیره!
-
دوگانگی
یکشنبه 15 آذر 1388 22:58
حس خانومی رو دارم که توی این فیلما با موهای پریشون بی خیال وایساده، مردی هم مقابلش ایستاده و دو تا شونه هاشو گرفته و تکونش می ده و بهش التماس می کنه کنارش باشه. زنه بی خیال فقط تکرار می کنه نمی دونم! نه می خواد پسش بزنه (چون یه بار پسش زده و بعد پشیمون شده) نه مطمئن هست می خواد باهاش بمونه. ولی ترجیهش بر اینه که بگه...
-
شمارش معکوس
یکشنبه 15 آذر 1388 13:32
فقط دو روز دیگه! می ترسم اتفاقی بیفته این اومدن کنسل شه!