-
دلخوری فرزندگونه
جمعه 27 فروردین 1389 17:17
دیروز آبجی مینا اومد خونمون و شب هم اینجا موند. همین الان رفتن. وقتی یکی از بچه ها (آبجی مینا یا داداشایی که ازدواج کردن) میان خونمون اخلاق بابا عوض می شه. میخواد یه جوری به اونا لطفشو نشون بده می*ری*نه به هیکل ما (بچه های توی خونه) و این ما رو از خونه زده می کنه. چند شب پیش می خواستم برم دکتر، از دانشگاه اومد خونه،...
-
پیشنهاد دکتر
پنجشنبه 26 فروردین 1389 13:23
می خوام دکترمو عوض کنم. دکتر خوب واسه ی خون، عفونت و مغز و اعصاب می خوام. پیشنهاد بدین!
-
بیماری
سهشنبه 24 فروردین 1389 21:06
امروز جواب آزمایش خون و ادرارم رو به دکترم نشون دادم. فعلا فقر آهن و یه عفونت مخفی کشف شد! فردا می رم واسه کشت ادرار ببینیم منشا این عفونت چی هست. شنبه هم نوبت ام ار آی از مغزم دارم. دکترم امروز امیدوارم کرد که ام ار آی رو صرفا واسه اطمینان دارم می رم و مشکلی نباید باشه. فقط جای مشکوکش این بود که دکترم بابای دوستمه و...
-
هرگز رهایم مکن
دوشنبه 23 فروردین 1389 22:11
سایت Amazon لیست 1001 کتابی که باید قبل از مرگ خواند را به پیشنهاد بیش از 20 نفر از منتقدین ادبیاش تنظیم کرده است. به گزارش کتابنیوز، این کتاب هزار صفحهای ضمن معرفی هریک از کتابهای انتخاب شده، اطلاعاتی درباره نویسنده کتاب و همچنین علت اهمیت آن (اینکه چرا باید تا پیش از مردن حتما کتاب را خواند!) به خواننده ارائه...
-
برنامه ی مردن
شنبه 21 فروردین 1389 07:59
اگه بهم گفتن مشکلم جدیه و مردنیم. می رم با فرشاد جون صحبت می کنم و احتمالا یه ترم مرخصی می گیرم. بعد به ایلیا می گم عروسی بگیره و می رم تهران واسه همیشه. هر وقت موقعیتم توی تهران به ثبات رسید، درسمو ادامه می دم. با وجود مریضیم و احتمال مرگ امیدمو از دست نمی دم. تا امیدمو حفظ کنم می تونم کنار ایلیا بمونم. دیگه واسه...
-
سفرنامه 6
جمعه 20 فروردین 1389 09:48
اون شب بدترین بغض عمرم رو تجربه کردم. خیلی بد بود. کمتر از سری های قبل اشک ریختم ولی قرار گرفتن توی این صحنه که توی اتوبوس نشسته باشم و ازش دور شم در حالی که اون پایین وایساده داره برام دست تکون می ده حتی الان بعد از گذشت یه هفته پشتمو می لرزونه. اگه هر سری یه تیکه از قلبمو تهران جا می ذاشتم این سری تمام وجودم، فکر و...
-
سفرنامه 5
چهارشنبه 18 فروردین 1389 23:51
صبح که از خواب بیدار شدم آرتا اس ام اس داده بود که حتما امروز برگرد چون فردا (چهارشنبه) بله برونش هست! ایلیا رو بیدار کردم که وسایلمونو جمع کنیم و بریم. گفت امروز اصلا بلیط گیرمون نمی اد. ناراحت شدم. چون دیروز بهش گفته بودم بریم بلیط بگیریم پشت گوش انداخته بود. صبحونه خوردیم و یه کم خونه رو مرتب کردیم. تا ظهر وقت...
-
سفر نامه 4
سهشنبه 17 فروردین 1389 21:25
صبح که بیدار شدم به خودم قول دادم اون روزمون رو بسازم و به حالت تهوع و سردرد دیشب هم تذکر دادم که تا دو روز برن تو جنگل و دریا و مه و اینا خوش باشن! یه کم خونه رو مرتب کردم و انقد اذیتش کردم تا بیدار شه. برناممون این بود که امروز بریم بلیط برگشتو بگیریم که آقا گفتن نمی خواد. یه روز پر فعالیت رو شروع کردیم و همون صبح...
-
سفر نامه 3
دوشنبه 16 فروردین 1389 23:15
توی چادر صبحونمون رو خوردیم. سیب زمینی ها به جای کباب خمیر شده بودن. ایلیا گفت عکسای سفر قبلی رو بهش بدم منم گفتم نمی دم. اونم زیپ چادر رو کشید بالا و دوتایی کلی از سروکله ی هم بالا رفتیم. هر دومون حسابی ماهر شده بودیم. البته یه جاش یه حرکت ژانگولری خفن روم انجام داد که گفتم کارم تموممممهههههههه. البته اصرار خودم بود...
-
جور شدن در و تخته
دوشنبه 16 فروردین 1389 22:55
از پسرایی که دستای نازک و ظریف دارن و همیشه دستاشون گل انداخته و حتا پشم و پیلی ها هم تزیینی براشون به حساب می اد متنفرمممممممم. حس می کنم این دستا فقط آفریده شدن تا یه عضو خاص صاحابشون رو مالش بدن و صاحابشون رو به وجد بیارن! بعد در همین حین برن یه عکس خوشگل از اون عضو و عضو های اطراف و احتمالا آب ریخته شده روی این...
-
سفرنامه 2
یکشنبه 15 فروردین 1389 23:53
دم صبح هوا خیلی سرد بود کلی خودمو چپوندم تو بغلش شاید گرمم بشه. فکر نمی کردم هوا انقد سرد باشه با خودم لباس گرم زیاد نبرده بودم. با اینکه توی کیسه خواب خوابیدم بازم سرما خوردم. صبح با بوسه هاش از خواب بیدارم کرد. خوابم می اومد ولی داشت بارون می گرفت و ما باید زودتر وسایلمونو جمع می کردیم. بدو بدو وسایلو جمع کردیم و با...
-
سفرنامه 1
شنبه 14 فروردین 1389 19:26
از مدت ها قبل برنامه می ریختیم که باهم بریم سفر ولی خب جور نمی شد تا اینکه قطعیش کردیم واسه هفته ی دوم عید. از توی اسفند بلیط هامون رو هم خریدیم: من پنج شنبه شب (1/5) از شیراز راه می افتادم. جمعه ساعت 1 هم بلیط داشتیم برا نوشهر. صبح چهارشنبه هفته ی بعد (1/11) هم برمی گشتیم تهران و من هم شب می اومدم شیراز. می خواستیم...
-
یه بغل قول
جمعه 13 فروردین 1389 08:54
من از سفر برگشتم اونم با یه بغل قول: قول دادم پنهون کاری نکنم قول دادم بی خبر حامله نشم قول دادم خیانت نکنم قول دادم یه کم بیشتر درک کنم قول دادم فرار نکنم قول دادم قدر بابایی رو بدونم قول دادم همیشه کنارت بمونم قول دادم اتفاقات روزمره رو ثبت کنم دیگه چه قولایی دادم آقا؟
-
چی کار کردن با ما؟
سهشنبه 3 فروردین 1389 23:55
دلم می خواد چیزی ازت بشنوم. می بینم یه بار اون حرفو زدی. راجع بهش حرف نمیزنی فقط حدس می زنم بدترین خاطره رو ازش داری. اون نیاز رو پس می زنم. ولی هر وقت یادش می افتم حسرته که تمام وجودمو پر می کنه. دلم می خواد بهت نزدیک شم، دستتو بگیرم ولی باز یه مشت خاطره ی بد می اد توی ذهنم.اون افکار رو پس می زنم. دلم می خواد یه سری...
-
یه سفر بی من
سهشنبه 3 فروردین 1389 23:31
آدماشو که هیچ وقت درست و حسابی ندیدم، حاج آقا و پسر بزرگه رو یه بار دیدم اونم توی ماشین و از عقب، حاج خانوم رو هم یه بار توی وب دیدم، دختراشونو هم فقط توی خواب دیدم آخه مگه پسر کوچکه رو (که عشقمه) چند بار دیدم؟! خود خونه رو اصلا ندیدم. روی نقشه جاش بهم نشون داده شده تا چند تا کوچه اون ورترش هم رفتم ولی خود خونه رو...
-
شروع سال جدید بی مامانی
یکشنبه 1 فروردین 1389 00:01
این چند روزه خیلی دلم هوای مامانی رو می کرد هر شب کلی بغض می کردم. همش به حرف دایی تو مراسم هفت مامانی فکر می کردم "اگه همه ی اینایی که الان اینجا دور هم جمع هستن برنامه می ریختن هر هفته یکیشون می اومد دیگه مامانی افسرده نمی شد و نمی مرد!" همش فکر می کردم اگه یک چهارم باری که الان از کارای خونه روی دوشمه اون...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 اسفند 1388 23:40
فقط یک هفته ی دیگه باقی مونده!
-
این شبا
چهارشنبه 19 اسفند 1388 21:37
این شبا خیلی دلم می گیره. پی نوشت: بلیط تهران گرفتم. فقط 2 هفته مونده! بیب بیب هووورررررراااااااااااااا
-
یه هدیه ی بزرگه برای من
چهارشنبه 19 اسفند 1388 08:38
آسمون رویا ، امشب گرمه از تب من ماه آرزوها ، اومده تو شب من عطر شرم بوسه ، رو لبهای بسته باد غیر از یه نوازش ، دل من ، دل تو ، دل ما ، دل همه آدما مگه چی می خواد ؟ آروم اومدی تو خوابم ، آروم اومدی مثل رقص یه پروانه با ناز سایه گل بوی عشق ، تو هوا پیچید اشک تو رو ، لب من بوسید قلب منو همه جا ، همه جا ، همه جا برد خوابی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 اسفند 1388 20:23
نمی دونم چه جوری ازش تشکر کنم؟ کاش بهم یاد میداد!
-
یه جیغ و هورای بلند ....
سهشنبه 18 اسفند 1388 07:34
بالاخره درسای ترم پیش دارن تموم می شن. هوووووررررررررررررررررراااااااااااااااااااااا
-
برای استاد اینده
شنبه 15 اسفند 1388 22:05
چقد بده ادم به نتیجه زحمت های یک ماهه ی یکی بخنده. یادم باشه اگه استاد شدم مرتکب این اشتباه نشم....
-
.....
دوشنبه 10 اسفند 1388 17:30
امروز صبح بهم یه اس ام اس عشقولانه زد. رسما وقتی خوندمش بالا آوردم نمی دونم این همه اس ام اس عشقولانه از کجاش در میاره ولی از دروغایی که توش گفته بود حالم بهم می خورد. منم از بچه ها جدا شدم رفتم پایین و شماره ای که بهم اس ام اس زده بود رو گرفتم: -سلام -بفرمایید آقا -آرمیتا؟! منو نمی شناسی! تا اینو گفت دهنمو وا کردم و...
-
بی صاحابی
جمعه 7 اسفند 1388 12:10
چند وقتی بود بابا تصمیم داشت بره اصفهان به کارهای خونه برسه. منم همش حساب کتاب می کردم این مدت که بابا نیست یا با ایلیا برم مسافرت یا بگم بیاد اینجا. بابا هم که انگار دست منو خونده بود هی لفتش داد تا دیشب. دیشب یهوو آماده شد گفت می رم و یه روزه بر می گردم. این شد که ما در برابر عمل انجام شده قرار گرفتیم و فرصت هر گونه...
-
تفریح بچگانه
پنجشنبه 6 اسفند 1388 21:08
باز رفتم جاسوسی! و این بار دلم گرفت. کاش قدرتم بیشتر از این حرفا بود. کاش اساسا بودم . کاش ...
-
عناوین خبرها
چهارشنبه 5 اسفند 1388 21:00
دستم به نوشتن نمیره. دوباره سر شلوغی گرفتم. اون شب تهران نرفتم و تعطیلات حسابی زهر مارم شدم. آقای شوهر برام دوچرخه خریده. ایشالا تا قبل عید میاد می بینمش! یکی از دوستام که افسردگی گرفته بود حالش خوب شده برگشته. فکر کنم حالا دیگه خیلی حالش خوب شده مشکوک می زنه! دلم نمی خواست مثل نازی رفتار کنم و واسش جاسوس بذارم ولی حس...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 بهمن 1388 23:33
دیروز رفتم خونه ی داداش اینا. قرار بود دختر عمو و پسر عموم بیان شیراز. کلی حمالی کردم ولی آخرش منو یه آرایشگاه مفتکی بردن خیلی خوب شد. کلی سر سفره همه سر به سر هم گذاشتن من تنها مجرد متاهلشون (یا متاهل مجردشون) بودم. نمی تونستن باهام شوخی کنن ولی من حسابی بهشون خندیدم. با هر شوخیی خیلی دلم برای آقای شوهر تنگ می شد!...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 بهمن 1388 19:16
این چند روزه مهمون داریم خفن بر می گردم!
-
درمونگاه و تنهایی
سهشنبه 20 بهمن 1388 23:53
امروز حالم خیلی بد بود. فشارم افتاده بود در حد تیم ملی روی زمین. از دانشگاه اومدم خونه. توی راه چند بار دلم می خواست بزنم زیره گریه. از لحاظ روحی حسابی ترکیده بودم. هیشکی خونه نبود زنگ زدم بابا گفت وایسا الان میام می برمت دکتر. حالم خیلی بد بود آژانس گرفتم رفتم درمونگاه. تا نوبتم بشه چند بار بالا آوردم. نامردا حال منو...
-
س*ک*س شیرازی +18
دوشنبه 19 بهمن 1388 22:03
امروز با دوستم کلی راجع به اینکه دوست داریم شوهرامون چه جوری کار و زندگیشون رو از هم تفکیک کنن صحبت کردیم. بعد دوستم گفت شوهر من باید باهام خیلی دوست باشه. بعد منم گفتم اگه ایلیا نمی تونست نیازهای روحیمو درک کنه و اگه زندگیمون انقد عشقولانه نبود شاید در مورد انتخابش شک می کردم. بعد توضیح دادم که دوست دارم به جای س*ک*س...